چرو

چرو (chro) به کُردی به معنی "جوانه" است و همچنین نامی برای دختران

چرو

چرو (chro) به کُردی به معنی "جوانه" است و همچنین نامی برای دختران

سربازی را گفتند چرا به جنگ بیرون نروی؟

گفت: به خدا سوگند که من یک تن از دشمنانم را نشناسم و ایشان نیز مرا نشناسند،پس دشمنی میان ما چون صورت بندد؟


"برگزیده و شرح آثار عبید زاکانی به کوشش ولی اله درودیان ص 89"

نگاهی به اوضاع سوریه

مادام که:

- جنبش بر حق و مدنی و اعتراضی مردم سوریه علیه حکومت در میان سیل سرکوب و بربریت محو شد و به نتیجه نرسید و امروز در جدال دو طرف اصلی درگیری ها(بشار اسد و سلفیون) مردم بی دفاع در حال قلع و قمع و نابودی اند.

- در صورت سقوط اسد سلفی ها حتا اگر نتوانند بر تمام سوریه مسلط شوند،با توجه به حمایت دولت های فاسد منطقه( در راس آنها عربستان،ترکیه و قطر) و دارا بودن منابع مالی و نظامی بی حد و حصر و از همه مهم تر توحش متراکم در اندیشه و صفوف شان؛کاندیدای اول به دست گیری قدرت در سوریه اند و حتا اگر نتوانند حکومتی سراسری تشکیل دهند و با گروگان گیری زندگی مردم موفق شوند بر بخش هایی از خاک سوریه تسلط یابند پیروزی از آنان خواهد بود و توانسته اند برای سازماندهی منطقه ای خود ،دوباره فضای امنی بعد از سقوط طالبان به دست بیاورند.

-تمام زیربناهای لازم برای برخورداری از یک زندگی مدنی در جنگ از بین رفته اند و تقریبن محال است از دل این جهنم امیدی به پیروزی یک جنبش مدنی داشت.

-پیروزی جبهه النصره و سلفی ها کل منطقه را به جهنمی بدل خواهد کرد.

- و بالاخره امشب حال من از هر چه بنیادگرایی و طلب حکومت خیر مطلق و سربریدن های این برآمدگان از قعر قرون به هم خورده


پس:

- امیدوارم بشار اسد پیروز این جنگ دو طرفه باشد و با تمام توان بتواند از پس سرکوب القاعده برآید تا حداقل برق و آب و تلفن و مدرسه به زندگی مردم و خصوصن کودکان سوریه برگردد.مطالبه ی بقیه چیزها را شاید بتوان دوباره در فرصتی دیگر از سر گرفت.

فکر نکنید گفتن این حرف برای من آسان بود.این یک تحلیل متعارف نیست و اعتراف می کنم من با احساسم تحلیل کرده ام.احساسی که اغلب راستش را به من گفته است.بیشتر از نوشته های تمیز و انساندوستانه ی تحلیل گران خودفریفته و فریبکاری که از چیزی سخن می گویند که امروز دیگر وجود خارجی ندارد: جنبش انقلابی و مترقی مردم سوریه.بگذار همه ی شما که من را می شناسید متعجب و حتا آزرده شوید از آرزوی پیروزی اسد.

یک عکس معمولی

اینجور عکس ها ساکن اند،نمی توانند بخزند در لایه های پنهان و زیرین زندگی.سخت بتوانند که دست آدم را رو کنند.مثل این عکس از همکاران من.که در حیاط زیبای پر از چنار دور هم  می خندند؛ انگار صمیمیتی در فضا موج می زند و کسی که نداند و نشناسد، لذت می برد از این زل زدن های همه به دهان یکی که در حال تعریف چیزیست، با دستی که در حین تکان دادن ثابت مانده است.عکس همکاران من نمی تواند توطئه های همین لحظه ای پیش را،برای ریشه ی هم زدن ها را،نان زن و بچه ی هم بریدن ها و تملق و خبرچینی ها را رو کند.چه برسد به دروغ ها،دروغ هایی که هر روز به خدای خود می گویند.و همین طور مشخص کند کدام یک نزول خور است و الان دقیقن دارند در مورد سهمیه ی مرغ یخ زده ی ماه رمضان حرف می زنند یا چیز دیگری.

باید حرکتش داد و  از آن فیلمی ساخت.

از تفاوت های تهران و شهرستان

یکی از دوستان تهرانی من آخر هفته مهمان ما بود.شب که برای سیگار کشیدن رفته بود تو حیاط، وقتی اومد تو انگار که کشف بزرگی کرده باشه با ذوق زیادی گفت خدای من چه آسمونی!چه ستاره های گنده ای!چقد نزدیکن ستاره های اینجا؛تو تهران اصلن معلوم نیستن،و  بعد از مکث کوتاهی در حالی که سری تکون می داد و معلوم بود که حسابی تو فکر رفته،اضافه کرد حیف حیف که اینجا پول درآوردن سخته!!

تا ساعت 5 صبح اون پاکت سیگارشو تموم کرده بود و من به جنبه های مختلف ِ رابطه ی مستقیم ِ پول درآوردن و آلودگی هوا فکر می کردم.

جامعه شناسی بدون شرح!

1-حدودن 60 ساله می زند.شوخ و شنگ است و با وردودش فضا را عوض می کند.بعد از این که مشکل کاری و دلیل مراجعه اش را عنوان می کند،سر حرفش باز می شود. می گوید:می دونید الان از کجا میام؟و بدون معطلی:دادگاه.می گویم دادگاه چرا؟می گوید: زنم را طلاق دادم.می گویم تو این سن وسال؟!!سرش را می خاراند و می گوید این هفتمی بود؛35 سال داشت.چشم هایم گرد می شود!...راهش را پیدا کرده،سر و زبان دار است،با این که می گوید بی پولم ولی اضافه می کند قبلن کاسب بوده ام و بین مردم و تو دهات اطراف اسم و رسمی دارم.از در که خارج می شود کسی که بغل دستش نشسته بود می گوید می شناسمش،"خانه گمان" است،مریضه.فکر می کنه زناش بهش خیانت می کنند.

چند روز بعد دوباره می بینمش.از جلب رضایت 2تا از بچه هاش و نظر مخالف 2تای دیگه و تلاش او برای گرفتن زن جدید خبر می دهد.


2-یک سالی هست که از بازار هیچ لبنیاتی نمی خریم.می روم گاوداری،شیر می خرم و ماست و دوغ و پنیر و کره را خودمان درست می کنیم.یک قدم به طرف بازگشت به طبیعت.صاحب گاوداری آقای دکتریست که به خاطر مسائل کاری با هم در ارتباطیم.بار آخر که برای خرید شیر رفتم،متوجه می شوم کارگر جدید استخدام کرده.مرد دیلاق 40-45 ساله ای که دکتر می گوید اهل اطراف گرگان و اسمش عبداله است.عبداله دو زن و دو بچه دارد.و همانجا در گاواداری در ساختمان سرایداری که دو تا اتاق دارد زندگی می کنند.زن دومش که پا به پای او کار می کند فکر نکنم بیشتر از 3-22 سال داشته باشد.دکتر می خندد و می گوید زن اول خودش رفته خواستگاری دومی و اینکه تا بحال اختلافی بین اونا ندیده و هرگز نشنیده از چیزی شکایتی داشته باشند.

آقا عبداله و دو زن و دو بچه اش در دو اتاق سرایداری یک گاوداری در اطراف شهر صحنه از شهرستان های کرمانشاه از ساعت 6 صبح تا 12 شب کار می کنند.هیچکدام سواد ندارند،بچه ها مدرسه نرفته اند و دکتر درباره ی او می گوید عبداله کارگر خوبیه ،به کار در گاوداری وارده، و اضافه می کند: او هرگز در عمرش نخندیده است.راستش را بخواهید من منظورش از این حرف را هنوز نفهمیده ام.


3-یکی از همکاران ِ مرد ِ مجردمان که متولد 1352 است،همیشه ی خدا جوکی برای گفتن دارد.گاهی جوک ها را از صندوق دریافت پیامک گوشی اش می خواند و اغلب پیش می آید که یک جوک را چند بار تعریف کند و هر بار خودش بیشتر از همه به جوک های خودش می خندد.دیروز،طبق معمول و در حالی که مدام می خندید تعریف می کرد که از جلوی دانشگاه که رد می شده سه تا دختر خانم دانشجو را سوار ماشین سمند سفیدش که شیشه هایی مات دارد،می کند.می گفت چند صد متری بیشتر نرفته بودم که متوجه شدم دخترا که هر سه عقب نشسته بودند شیشه می کشند.بله دقیقن درست خوانده اید.سه دختر دانشجوی حدود 20 ساله سوار ماشین یک غریبه شده و بلافاصله به کشیدن شیشه مشغول می شوند.دختر وسطی به او می گوید من رانندگیم خوبه تو بیا عقب بشین جای من با این دوتا مشغول شو من میام می رونم، نترس.و ادامه ی ماجرا چنان  که افتاد و دانید.


و اما "زنانه گی"

در دو پست قبل از خدایان امروز و تسلط شان بر زندگی مان نوشتم.از سه خدایی که اسم بردم قدرت و سرعت بلافاصله و واسطه جنسیت مردانه شان را به رخ می کشند ولی پول کمی موذیانه تر عمل می کند و اگر به پیشینه ی تاریخی اش بر نگردیم،ظاهر منفعلانه اش در "دادن" و "به دست آورده شدن"، ذهن ظاهر بین را  در شناخت جنسیت واقعی اش گمراه می کند.تاریخی سراسر تصرف و نفوذ(فرو کردن) در سرزمین های بکر(همراه با خونریزی و دریدن، بالاخص در اوایل زندگی مدرن) بدون شک علاوه بر آشکار شدن مرد بودنش ما را با صفات ثانویه ای مانند موذیگری،سردی و بی عاطفه گی و حسابگری روبرو می کند.

سال ها پیش وقتی "جاودانگی" کوندرا را می خواندم با دو جمله،و تعبیری از خود کوندرا برخوردم.جمله ای از لویی آراگون:زن آینده ی مرد است؛و  دیگری از گوته: جذبه ی ابدی زن ما را در پی خود می کشاند. و تعبیر خود کوندرا :"این یعنی جهان که زمانی به شکل مرد ساخته می شد،از حالا به بعد به شکل زن تغییر شکل خواهد داد.هر چه جهان فنی تر و مکانیکی تر،سردتر و فلزی تر می شود به همان نسبت به گرمایی که فقط زن می تواند بدهد نیاز بیشتری پیدا خواهد کرد.اگر بخواهیم جهان را نجات بدهیم باید با زن منطبق شویم،بگذاریم زن ما را رهبری کند،بگذاریم که جاذبه ی ابدی زن در ما رسوخ کند."

خوبی ِ نت برداری و خواندن مکرر یادداشت ها (حتا بدون فهمیدن شان) در این است که بالاخره روزی پرده از جلوی چشم آدم کنار می رود.

بدون شک تغییرخواهان در تفسیرشان از جهان ناگزیر از  بازنگری،توجه و پرداختن به تعابیر جنسی و جنسیتی خواهند بود.و به نظر می رسد در مسیر برگرداندن اختیار انسان از چنگ خدایان مرد به او، نیاز به درک و بسط "زنانه گی" امری ناگزیر است.هنگام آن است که تمرکز و جزئی نگری،حساسیت و گرمای عاطفی،ارتباط کلامی،صبر و بردباری مادرانه،آهستگی ناشی از عمق و چندجانبه نگری و تسلط همزمان بر ابعاد مختلف زندگی ،فاصله گرفتن از خوی جنگجویی و شکارچی گری و... جایگاه شایسته ی خود را در حیات جمعی انسان ها باز یابند.جایگاهی که خدایان مردسالار به مخاطره اش افکنده اند.

در ستایش تن آسایی

کتاب "در ستایش تن آسایی" شامل 5 مقاله از پل لافارگ،فیلیپ گدار،رائول ونه گم،پلین وگنر و برتراند راسل است.حرف حساب ستایشگران تن آسایی این است که ستایش کار و بالاخص کار یدی،یادگار به جا مانده از عصر برده داری ست.برده داران در حالی که خود از دست زدن به هر گونه کار یدی ابا داشتند،آن را تقدیس می کردند تا برده گان را قانع سازند که در حال انجام وظیفه ای مقدسند و رنج و ریاضت، تن و روح آنها را از زشتی ها و گناهانشان می پالاید.از نظر طبقات حاکم بیکارگی و بطالت امری نکوهیده و اوقات فراغت برای هر کسی جز خودشان زیانبار و منشا فساد و دردسر بوده است.در حالی که امروز به مدد فن آوری و پیشرفت های علمی امکان کاهش ساعت کار فراهم آمده و از طرفی بیکاری جزء ارگانیک تمام جوامع است و کاهش ساعت کار به 4ساعت در روز امری ممکن و منطقی به نظر می رسد آنها همچنان با کاهش ساعت کار و اشتغال عمومی و حذف بیکاری مخالفت می کنند.از طرفی با تمام توان در باد کردن مفاهیمی مانند سرعت،انجام وظیفه ،تعهد کاری و سروقت آمدن و رفتن اهتمام می ورزند.در حالی که اکثریت جامعه تن و روح خود را با ساعات طولانی کار می فرساید و به ماشین پول درآوردن و مصرف همان پول در بازار کالاها و تفریحات سازمان یافته درآمده،آنها با تمام توان در مقابل ایده ی تن آسایی و در اختیار قرار گرفتن زمان و ساعات زندگی انسانها توسط خودشان مقاومت می کنند.بسیاری از ما در طول شبانه روز فرصت و فراغتی برای عشق ورزی،مطالعه،نوشتن،گوش دادن،سفر ،تفریح کردن و  مخصوصن "هیچ کاری نکردن" و لختی در اختیار خود بودن نداریم؛ در حالی که این امکان به مدد آنچه تا کنون جامعه ی بشری به دست آورده فراهم و میسر است.

طرفه اینکه به همان اندازه که راست ِطرفدار بازار و سرمایه در ستایش کار و وظیفه شناسی کوشش کرده است چپ ِ به اصطلاح طرفدار کارگر (ولی مفتون ِ نظام سرکوبگر شوروی)،با تکریم و تقدیس دستان پینه بسته و عضلات فرسوده ی کارگران از این قافله عقب نمانده است.از همه بدتر اینکه بسیاری از خود ما چنان محو و مسحور ایده های عصر بردگی هستیم و زندگی مان چنان به دور از پرورش استعدادها و ظرفیت های درونی مان بوده که وقتی زمان بازنشستگی فرا می رسد تازه اول سرگردانی مان است و نمی دانیم باید با این تن و روح فرسوده که مهم ترین کارکردش "کار کردن" را از دست داده چه کنیم و به افسردگی ناشی از بیکاری مبتلا می شویم.چرا که چیزی جز وظیفه و کار بی امان تن و روح معتاد و تهی شده مان را آرام نمی کند.

برای درک مفهوم تن آسایی و رابطه اش با خلاقیت و سر زندگی و ستایش شور زندگی و فاصله ای که با رخوت بدنی و ذهنی دارد چاره ای جز خواندن مقالات کتاب نیست.

تسلیم در برابر خدایان

طبق معمول ِ روزهای کاری، ساعت شش و نیم صبح از خواب بیدار می شوم.در حالی که سعی می کنم کمترین سر و صدا را ایجاد کنم(مبادا که رها بیدار شود)صبحانه می خورم،لباس می پوشم و سلانه سلانه می خواهم از در خارج شوم که صدای شهریار کوچولوی خانه ی ما از پشت میخکوبم می کند:بابا منم میام!بر می گردم رها پشت سرم ایستاده،با یک دست چشم های پف کرده اش را می مالد و  با انگشتان ِ دیگری حلقه هایی با موهای فرفری و پریشانش درست می کند.

-عزیز دلم نمیشه من باید برم سر کار.بعد از ظهر که برگردم با هم میریم پارک.

- نه نرو سر کار. 

- باید برم سر کار که پول بیارم بتونیم بستنی بخریم.

- تو نرو سرکار من بستنی نمی خوام.

-عزیرم آخه رئیس مون ناراحت میشه اگه نرم.فدای تو بشم یه بوس بده بابا که عجله دارم باید برم.

می بوسمش و بلافاصله پله ها را پایین می روم.رها تسلیم می شود.بر می گردد که مامان را بیدار کند و در این مکالمه ی کوتاه او با سه خدای عصر مدرن ،پول-قدرت-سرعت، آشنا می شود.