دوا و درمان بیفایده بود و دیشب بعد از یک دوره بیماری لاکی و لوکی مُردند. رها برای آنها سوگواری کرد. با لبهای ورچیده و چشمان گریان میگفت دیگه صداشونو نمیشنوم، میدونم که دیگه اونا رو به یاد نمیآرم. راهی به ذهن ما نمیرسید و فقط همدردی میکردیم. اما به یکباره لبها به حالت عادی برگشت و سیل اشکها ایستاد، گفت فردا نقاشیشونو میکشم.