چرو

چرو (chro) به کُردی به معنی "جوانه" است و همچنین نامی برای دختران

چرو

چرو (chro) به کُردی به معنی "جوانه" است و همچنین نامی برای دختران

مستانه

خوشا لحظه ای که می جویمت لا به لای کلماتی که بلد نیستم،خیالاتی که بلدم،در آنچه که گم می کنم در جست و جوی تو،در هوای تو،هی تو،هی تو،هی تو...


خوشا آن که پیدا نمی کنم،نخواهم کرد،تو را ،کلمه را،و رها می شوم،از هوا،از هی،تا هی بماند ،هی هی و  هی های ما.

آدمای مودب و اتو کشیده در یک چیز با لمپن ها شباهت عجیبی دارند: خطرناک بودن.شخصیتی که پشت وسواس مرضی در به کار بردن یا نبردن بعضی کلمات و  اصرار به یکنواخت بودن واکنش ها در موقعیت های مختلف پنهان شده همونقدر می تونه ضربه زننده باشه که بی قیدی در زبان، میل به ویرانگری، عجز در همدلی و کم ظرفیتی فاجعه بار یک لمپن.

شر قرار گرفتن در معرض عقده گشایی هر دو از سرتان کم باد!

این درد بی پایان

چند وقت پیش تو اوج گرمای هوای تیر ماه یه روز که با راننده مون رفته بودیم ماموریت،در باب گرما هم گرمای قدیم و اینجوری بود که ما مهندس نشدیم و ...؛تعریف می کرد:

بچه که بودیم یه کم زمین دیم داشتیم به فاصله ی چند فرسخی روستا،که اغلب توش نخود می کاشتیم.موقع برداشت نخود، پدرم همه ی خانواده رو بسیج می کرد و من و پنج تا خواهر و برادر قد و نیم قد سوار بر خر راه می افتادیم تو صحرا زیر ظل آفتاب تا برسیم سر ِ زمین و شروع کنیم به "ده س که نه"(بخوانید دسکنه به فتح کاف،به معنی برداشت نخود با دست به زبان کُردی)."ده س که نه"(که از طاقت فرساترین کارهاست)چند روزی طول می کشید اونقدر که در اثر این خرسواری ها و بالا و پایین کردن و تکون خوردن ما بر پشت خر زبان بسته پوست کونمون می رفت و طوری می سوخت که طاقت و قرار رو ازمون می گرفت.شبها برای این که بشه خوابید و درد و سوزش رو تخفیف داد، خاک الک می کردیم و می ریختیم جایی که سوخته بود.سردی خاک درد رو آروم می کرد و از تماس پوست سوخته ی دو طرف با هم، جلوگیری می کرد و به این ترتیب همونطور که قنبل کرده بودیم با کون لخت و به صف می خوابیدیم.


حالا شما قضاوت کنید.این راه حل خلاقانه تر و بهتره یا تجویز دکتر که فرمود آب رو بریزید اونجایی که سوخته؟

  

سربازی را گفتند چرا به جنگ بیرون نروی؟

گفت: به خدا سوگند که من یک تن از دشمنانم را نشناسم و ایشان نیز مرا نشناسند،پس دشمنی میان ما چون صورت بندد؟


"برگزیده و شرح آثار عبید زاکانی به کوشش ولی اله درودیان ص 89"

نگاهی به اوضاع سوریه

مادام که:

- جنبش بر حق و مدنی و اعتراضی مردم سوریه علیه حکومت در میان سیل سرکوب و بربریت محو شد و به نتیجه نرسید و امروز در جدال دو طرف اصلی درگیری ها(بشار اسد و سلفیون) مردم بی دفاع در حال قلع و قمع و نابودی اند.

- در صورت سقوط اسد سلفی ها حتا اگر نتوانند بر تمام سوریه مسلط شوند،با توجه به حمایت دولت های فاسد منطقه( در راس آنها عربستان،ترکیه و قطر) و دارا بودن منابع مالی و نظامی بی حد و حصر و از همه مهم تر توحش متراکم در اندیشه و صفوف شان؛کاندیدای اول به دست گیری قدرت در سوریه اند و حتا اگر نتوانند حکومتی سراسری تشکیل دهند و با گروگان گیری زندگی مردم موفق شوند بر بخش هایی از خاک سوریه تسلط یابند پیروزی از آنان خواهد بود و توانسته اند برای سازماندهی منطقه ای خود ،دوباره فضای امنی بعد از سقوط طالبان به دست بیاورند.

-تمام زیربناهای لازم برای برخورداری از یک زندگی مدنی در جنگ از بین رفته اند و تقریبن محال است از دل این جهنم امیدی به پیروزی یک جنبش مدنی داشت.

-پیروزی جبهه النصره و سلفی ها کل منطقه را به جهنمی بدل خواهد کرد.

- و بالاخره امشب حال من از هر چه بنیادگرایی و طلب حکومت خیر مطلق و سربریدن های این برآمدگان از قعر قرون به هم خورده


پس:

- امیدوارم بشار اسد پیروز این جنگ دو طرفه باشد و با تمام توان بتواند از پس سرکوب القاعده برآید تا حداقل برق و آب و تلفن و مدرسه به زندگی مردم و خصوصن کودکان سوریه برگردد.مطالبه ی بقیه چیزها را شاید بتوان دوباره در فرصتی دیگر از سر گرفت.

فکر نکنید گفتن این حرف برای من آسان بود.این یک تحلیل متعارف نیست و اعتراف می کنم من با احساسم تحلیل کرده ام.احساسی که اغلب راستش را به من گفته است.بیشتر از نوشته های تمیز و انساندوستانه ی تحلیل گران خودفریفته و فریبکاری که از چیزی سخن می گویند که امروز دیگر وجود خارجی ندارد: جنبش انقلابی و مترقی مردم سوریه.بگذار همه ی شما که من را می شناسید متعجب و حتا آزرده شوید از آرزوی پیروزی اسد.

یک عکس معمولی

اینجور عکس ها ساکن اند،نمی توانند بخزند در لایه های پنهان و زیرین زندگی.سخت بتوانند که دست آدم را رو کنند.مثل این عکس از همکاران من.که در حیاط زیبای پر از چنار دور هم  می خندند؛ انگار صمیمیتی در فضا موج می زند و کسی که نداند و نشناسد، لذت می برد از این زل زدن های همه به دهان یکی که در حال تعریف چیزیست، با دستی که در حین تکان دادن ثابت مانده است.عکس همکاران من نمی تواند توطئه های همین لحظه ای پیش را،برای ریشه ی هم زدن ها را،نان زن و بچه ی هم بریدن ها و تملق و خبرچینی ها را رو کند.چه برسد به دروغ ها،دروغ هایی که هر روز به خدای خود می گویند.و همین طور مشخص کند کدام یک نزول خور است و الان دقیقن دارند در مورد سهمیه ی مرغ یخ زده ی ماه رمضان حرف می زنند یا چیز دیگری.

باید حرکتش داد و  از آن فیلمی ساخت.

از تفاوت های تهران و شهرستان

یکی از دوستان تهرانی من آخر هفته مهمان ما بود.شب که برای سیگار کشیدن رفته بود تو حیاط، وقتی اومد تو انگار که کشف بزرگی کرده باشه با ذوق زیادی گفت خدای من چه آسمونی!چه ستاره های گنده ای!چقد نزدیکن ستاره های اینجا؛تو تهران اصلن معلوم نیستن،و  بعد از مکث کوتاهی در حالی که سری تکون می داد و معلوم بود که حسابی تو فکر رفته،اضافه کرد حیف حیف که اینجا پول درآوردن سخته!!

تا ساعت 5 صبح اون پاکت سیگارشو تموم کرده بود و من به جنبه های مختلف ِ رابطه ی مستقیم ِ پول درآوردن و آلودگی هوا فکر می کردم.

جامعه شناسی بدون شرح!

1-حدودن 60 ساله می زند.شوخ و شنگ است و با وردودش فضا را عوض می کند.بعد از این که مشکل کاری و دلیل مراجعه اش را عنوان می کند،سر حرفش باز می شود. می گوید:می دونید الان از کجا میام؟و بدون معطلی:دادگاه.می گویم دادگاه چرا؟می گوید: زنم را طلاق دادم.می گویم تو این سن وسال؟!!سرش را می خاراند و می گوید این هفتمی بود؛35 سال داشت.چشم هایم گرد می شود!...راهش را پیدا کرده،سر و زبان دار است،با این که می گوید بی پولم ولی اضافه می کند قبلن کاسب بوده ام و بین مردم و تو دهات اطراف اسم و رسمی دارم.از در که خارج می شود کسی که بغل دستش نشسته بود می گوید می شناسمش،"خانه گمان" است،مریضه.فکر می کنه زناش بهش خیانت می کنند.

چند روز بعد دوباره می بینمش.از جلب رضایت 2تا از بچه هاش و نظر مخالف 2تای دیگه و تلاش او برای گرفتن زن جدید خبر می دهد.


2-یک سالی هست که از بازار هیچ لبنیاتی نمی خریم.می روم گاوداری،شیر می خرم و ماست و دوغ و پنیر و کره را خودمان درست می کنیم.یک قدم به طرف بازگشت به طبیعت.صاحب گاوداری آقای دکتریست که به خاطر مسائل کاری با هم در ارتباطیم.بار آخر که برای خرید شیر رفتم،متوجه می شوم کارگر جدید استخدام کرده.مرد دیلاق 40-45 ساله ای که دکتر می گوید اهل اطراف گرگان و اسمش عبداله است.عبداله دو زن و دو بچه دارد.و همانجا در گاواداری در ساختمان سرایداری که دو تا اتاق دارد زندگی می کنند.زن دومش که پا به پای او کار می کند فکر نکنم بیشتر از 3-22 سال داشته باشد.دکتر می خندد و می گوید زن اول خودش رفته خواستگاری دومی و اینکه تا بحال اختلافی بین اونا ندیده و هرگز نشنیده از چیزی شکایتی داشته باشند.

آقا عبداله و دو زن و دو بچه اش در دو اتاق سرایداری یک گاوداری در اطراف شهر صحنه از شهرستان های کرمانشاه از ساعت 6 صبح تا 12 شب کار می کنند.هیچکدام سواد ندارند،بچه ها مدرسه نرفته اند و دکتر درباره ی او می گوید عبداله کارگر خوبیه ،به کار در گاوداری وارده، و اضافه می کند: او هرگز در عمرش نخندیده است.راستش را بخواهید من منظورش از این حرف را هنوز نفهمیده ام.


3-یکی از همکاران ِ مرد ِ مجردمان که متولد 1352 است،همیشه ی خدا جوکی برای گفتن دارد.گاهی جوک ها را از صندوق دریافت پیامک گوشی اش می خواند و اغلب پیش می آید که یک جوک را چند بار تعریف کند و هر بار خودش بیشتر از همه به جوک های خودش می خندد.دیروز،طبق معمول و در حالی که مدام می خندید تعریف می کرد که از جلوی دانشگاه که رد می شده سه تا دختر خانم دانشجو را سوار ماشین سمند سفیدش که شیشه هایی مات دارد،می کند.می گفت چند صد متری بیشتر نرفته بودم که متوجه شدم دخترا که هر سه عقب نشسته بودند شیشه می کشند.بله دقیقن درست خوانده اید.سه دختر دانشجوی حدود 20 ساله سوار ماشین یک غریبه شده و بلافاصله به کشیدن شیشه مشغول می شوند.دختر وسطی به او می گوید من رانندگیم خوبه تو بیا عقب بشین جای من با این دوتا مشغول شو من میام می رونم، نترس.و ادامه ی ماجرا چنان  که افتاد و دانید.