چرو

چرو (chro) به کُردی به معنی "جوانه" است و همچنین نامی برای دختران

چرو

چرو (chro) به کُردی به معنی "جوانه" است و همچنین نامی برای دختران

زندگی با ابله

با یک "ابله" هم می توان بهترین لحظات را تجربه کرد، فقط به شرطی که خالقش داستایوفسکی باشد.می توان دوستش داشت،در مصاحبتش غرق لذت هنر و ادبیات شد،از او آموخت و روشن شد و کارکرد دیگرش برای من که مهم تر از این هاست،آشتی خودم با خودم بوده است.فعلن سر هر دو "خودم" گرم ابله است و بالاتر از این هر دو دارند به درک بهتری از هم می رسند. 

چقدر باید خوب زندگی کرده باشی تا بتوانی "ابله" را بنویسی!چقدر باید خوب از حواست استفاده کرده باشی!چقدر تفاوت ها خوبند!چه خوب که داستایوفسکی کسی مثل من نبود!

جدل

بعضی وقت ها می گویم فراموشی اگر نبود زندگی هم ممکن نبود؛ زندگی ئی که خود سراسر جدال با فراموشی ست. 

 

 

بعد نوشت: لا به لای نت برداری های چند سال پیش ول می گشتم که به این جمله از بورخس برخوردم: 

جاودانه بودن بی معنی است،به غیر از انسان موجود دیگری نیست که جاودانه نباشد زیرا همه از مرگ بی خبرند... .

کلمات

برای شهین و کلمات تنهایی مان  

از دست و بر زبانت 

جاری می شوند، 

سبز می شوم و  

 گاه

ویرانم می کنند

ویران ِ بی خبری.

خداحافظ

مرد از پنجره دستی تکان داد 

جز ماه اما 

دختری بیرون نیست.

جدایی

دو انار  

آویزان از شب ِ شاخه ای  

لخت و لغزان   

از سرما می لرزند. 

دو گلوله ی برف 

دو ستاره ی خاموش . 

 

یادت هست فصل ِ رسیدن ِ انارهایت 

در هُرم ِ آفتاب ِ پنجه هایم؟  

یادت هست؟  

 

تا حالا شده مساله ای دغدغه ی خاطر و مشغله ی ذهن تان بشود و هر کاری بکنید به درکی روشن از آن نرسید؟ ذهنت را سایه ها تسخیر می کنند و دریافتت از آن موضوع خاص شبیه در دست گرفتن ماهی زنده ای است که هرگز نمی توانی در چشم هایش خیره شوی؟و بعد به ناگهان زندگی غافلگیرت کند و کتابی،شخصی،اتفاقی سر راهت قرار می دهد که به یکباره تو را به روشنی کشفی شادی آور برساند؟تا به حال شده؟

چه لذتی دارد این سبک شدن پس از تحمل سنگینی باری که اکنون دوش توانای دانایی بارت را سبک کرده است!

این حالت بر من زیاد رفته است.راستش را بخواهید در این زمینه به طرز شگفت انگیزی خوش شانسم و آنچه خواسته ام به دست آورده ام.اگر دستم خالی ست به خاطر نخواستن خودم بوده و بس.تشنه نبودم و آب را می جستم.دریغ بزرگم در زندگی همین است.

چند وقتی بود گفتن و نوشتن از احساس چند گانه و رابطه شان با زبان و کلمه و با خودشان ذهنم را مشغول کرده بود.دوستانی که از نزدیک می شناسم و بحث مان به اینجور چیزها کشیده است مثال هایی در مورد عمق و میزان کسب رنج و لذت به کمک یکی از احساس پنجگانه(اصلن مطمئن نیستم که 5 تا باشند) را ازبان من شنیده اند.چیزی شبیه موضوع پست "جنگ و کلمه علیه زندگی" کمی پایین تر و "اول کلمه بود" در وبلاگ قبلی.سوال من هنوز این است.اگر به طور مثال به کمک زبان نمی شود عمق فاجعه ای را فهمید،چطور ممکن است این فاصله ی بین واقعیت و برداشت ما را تا جایی که می شود کم کرد؟جواب سوال آسان به نظر می رسد.تکامل فکر و ذهن و پرورش قدرت انتزاع و آمادگی جسم و احساس و خصلت هایی از قبیل احساس مسئولیت و همذات پنداری و فلان و بهمان.

اما واقعیت چیز دیگری است.در این دنیا نمی شود چیزی را جایگزین چیز دیگری کرد.دیدن را جای شنیدن و برخورد ملموس را جای مکاشفه ی انتزاعی.اصلن و اصلن نمی خواهم از کم و زیادی تاثیر هر کدام حرف بزنم.نه! هر کدام به جای خود.کلمه به جای کلمه و دیدن به جای دیدن.درک ما ترکیبی از چیزهای زیادی است.لذت و رنجی هم که می بریم همینطور.خیلی ساده است.اگر اصرار دارید در اتاقی تاریک عشق بازی کنید لذتی را از خود گرفته اید که فقط و فقط به کمک "دیدن" نصیب شما می شود؛هر چند که به خوبی بشنوید و ببویید و لمس کنید.یا با خواندن جمله ی "خانواده ای 5 نفره در اثر بریدن ترمز اتوبوس زیر چرخ های آن له شدند" توی چادر.وقتی که خواب بودند،پدر،مادر و سه بچه شان و ...(این ماجرا واقعی ست و همین هفته پیش در پلدختر اتفاق افتاد.) هر چقدر هم کلمه به یاری ما بیاید باز هم چیزی در ذهن ما گنگ باقی می ماند،چیزی بین واقعیت و برداشتی که ما از آن به کمک کلمه و حس همنوع دوستی و ... به دست آورده ایم فاصله می اندازد.

خوب به اول متنم برگردم.بعد از مدت کمی فکر کردن در این مورد چند روز پیش داستان کوتاهی سر راهم سبز شد که خیلی به روشن شدن ذهنم در این زمینه کمک کرد. داستانی به نام "لنگه چرخی در بیابان و مهتاب روی تاب های خالی" نوشته ی جاناتان کرول که اسداله امرایی به فارسی ترجمه کرده است.داستانی که موضوع آن ماجرای مردی ست که به زودی کور خواهد شد و هراس او از فراموشی مرغ سوخاری و ویولون!! او را به ماجرای های جالب بعدی می کشاند.بریده ای از آن را بخوانید:

"... ببین داداش تا حالا سیگار کشیده ای؟سیگار سه چیز دارد"بو،طعم و شکل.اگر می خواهی سیگار کیفورت کند باید آن دود آبی را ببینی که از دهانت بیرون می آید.باید جلوی چشمت حلقه حلقه تاب بخورد و بالا بیاید.من یک ماه بعد از کور شدن سیگار را ترک کردم.بعضی ها را می شناسم که نمی بینند اما دست از سیگار کشیدن بر نمی دارند،فایده ای ندارد.اگر از من بپرسی می گویم ول معطلند... برای خوردن واقعی باید ببینی چه چیزی می خوری."


روی کلمات "خوردن، "واقعی" و "دیدن" تاکید می کنم و پست را تمام.



جنگ و کلمه علیه زندگی

یکی از کارکردهای زبان گویا باید این باشد که ما را به هم و به دنیای اطراف مان وصل کند.ما به کمک زبان و کلمات مشترکی که موقعیتی یا وضعیتی را برای ما توصیف می کند کوشش می کنیم خود را به جای دیگری ِ همنوع مان که در آن موقعیت قرار دارد بپنداریم و به این ترتیب با تجربه ای که از سر می گذراند به یاری (واسطه ی) زبان (که موجودیتی اجتماعی،تاریخی و درگیر با عاطفه و احساس آدمی ست) رو در رو شویم.بحث من اینجا در مورد قائل بودن یا نبودن به برداشت و تاویل های متفاوت و منحصر به فرد از پدیده ای به ظاهر واحد نیست.حتا در مورد این نمی خواهم صحبت کنم که چگونه آن پدیده ی واحد برای یکی تجلی رنج و درد و همزمان  برای دیگری تجسم و تعین خیالی شیرین در سر است؟ یا اینکه کلمات یکسان وقتی از دهان و قلم های متفاوتی به گوش و چشم می خورند معنا و جایگاه و جلوه ی یکسره متفاوتی را نزد مخاطب پیدا می کنند.نه.می خواهم چیزی را که سر سفره ی شام و در حالی که طبق عادت خود آزارنده ی سمجی همزمان به تماشای اخبار تلویزیون هم مشغول هستم،به ذهنم خطور می کند برای تان بنویسم.به یاری "کلمه" که این بار در ذهنم نه تجلی یک معجزه بلکه شکل دروغین اتفاقی ست که هزاران کیلومتر آنطرف تر در حال رخدادن است.

متن خبر این است: امروز شهر اجدابیا برای چهارمین بار پیاپی بین نیروهای قذافی و مخالفان دست به دست شد.

جمله ای به ظاهر ساده و بدون ابهام است همانقدر که بازی و رقابت دو کودک بر سر تصاحب موقتی یک اسباب بازی.اما قبول کنید وقتی خبر را از رسانه ای می شنوید که سیاست فریبکارانه اش را به خوبی می شناسید دیگر برای شما نه فقط خبری بیان کننده ی اتفاقی رخ داده، بلکه جمله ای فرمایشی و جهت مند در راستای همان سیاست مذکور قلمداد می شود.کانال را عوض می کنی و می بینی همان خبر را شبکه ای دیگر زیرنویس می کند در حالی که کارشناس تلفنی برنامه در مورد دلایل افزایش قیمت طلا و نفت در اثر جنگ صحبت می کند و تو به تحلیل این ارتباط در ذهنت می پردازی، در کانال بعدی درخلاصه ی خبرها این خبر هم در کنار اخباری از هزاران کشته شده ی سونامی ژاپن و دهها قربانی بمب گذاری در پاکستان(که پای ثابت اخبار  هر روز است) و برگشت منشور کوروش به پاریس و ... تکرار می شود.اعداد و کلمات پشت سر هم به کار گرفته می شوند و تمرکز ما را به هم می زنند.تفسیرهای مختلف،کارشناسان رنگارنگ،کلمات قلمبه سلمبه که نقطه ضعف ماست و از همه مهم تر "کلمه" که هرگز شکل واقعی زندگی نیست.مثل عدد "ده"(در عبارتِ " بنا بر گزارش چی چی پرس این حملات تا کنون دهها قربانی بر جای گذاشته است ")که حتا قادر نیست به جای ده ثانیه از عمر گرفته شده ی مادری بنشیند که مغز از هم پاشیده اش را گلوله ای قاطی پس مانده ی غذاهای آشپزخانه کرده است.


چهار بار که هیچ تو بگو اجدابیا صد بار هم که دست به دست شود و تو خبرش را هزار بار دیگر بخوانی و بشنوی به یاری این کلمات بیگانه شده درک نخواهی کرد که :

در فاصله ی خوردن شام و پایان اخبار احتمالن اجدابیا برای پنجمین بار دست به دست شده،خوی ویرانگری انسان که  در اثر جنگ بیدارتر شده قربانی های دیگری گرفته است،خمپاره و بمب(هوشمند! یا غیر آن) بر خواب وبازی کودکان می بارد،بیمارستان ها پر از زخمی ست و کسی مثلن اگر خونریزی معده داشته باشد یا بچه اش در تب بسوزد ویزیت نمی شود،آب و برق قطع شده و نان و سیب زمینی حکم کیمیا را دارد،از هم دریده شدن پوست و گوشت انسان و گرسنگی و انفجار چیزی ست که در خانه و خیابان جولان می دهد، زندگی به زیرزمین ها رانده شده ،کسی کتابی نمی خواند و سینما نمی رود و جلوی آینه آرایش نمی کند و قذافی دیوانه زیر چادری دستور نوشتن نامه ی دیگری برای اوباما را می دهد و ... .