طبق معمول ِ روزهای کاری، ساعت شش و نیم صبح از خواب بیدار می شوم.در حالی که سعی می کنم کمترین سر و صدا را ایجاد کنم(مبادا که رها بیدار شود)صبحانه می خورم،لباس می پوشم و سلانه سلانه می خواهم از در خارج شوم که صدای شهریار کوچولوی خانه ی ما از پشت میخکوبم می کند:بابا منم میام!بر می گردم رها پشت سرم ایستاده،با یک دست چشم های پف کرده اش را می مالد و با انگشتان ِ دیگری حلقه هایی با موهای فرفری و پریشانش درست می کند.
-عزیز دلم نمیشه من باید برم سر کار.بعد از ظهر که برگردم با هم میریم پارک.
- نه نرو سر کار.
- باید برم سر کار که پول بیارم بتونیم بستنی بخریم.
- تو نرو سرکار من بستنی نمی خوام.
-عزیرم آخه رئیس مون ناراحت میشه اگه نرم.فدای تو بشم یه بوس بده بابا که عجله دارم باید برم.
می بوسمش و بلافاصله پله ها را پایین می روم.رها تسلیم می شود.بر می گردد که مامان را بیدار کند و در این مکالمه ی کوتاه او با سه خدای عصر مدرن ،پول-قدرت-سرعت، آشنا می شود.
شاید هم هیولاهای عصیر مدرن..
معلومه رها تنها مغلوب خدای قدرت شد!