چرو

چرو (chro) به کُردی به معنی "جوانه" است و همچنین نامی برای دختران

چرو

چرو (chro) به کُردی به معنی "جوانه" است و همچنین نامی برای دختران

یاد مظفر(2)

دیروز دوستان به یاد مظفر مراسمی ترتیب داده بودند.بچه ها شعر و آواز خواندند به یادش ،من هم مطلب زیر را:


یکی از بستگان تصادف کرده و من راهی بیمارستانم.هوای گرم تعادل طبع گرمم را به هم زده و بلافاصله که سوار ماشین می شوم کولر را روشن می کنم.صدای پخش موسیقی را زیاد می کنم و ارتباطم با بیرون فقط تلفن همراهیست که هر از چند دقیقه ای زنگ می خورد.رفت و آمد به بیمارستان و تحمل محیط آنجا رنج آدم را مضاعف می کند.خسته و مضطربم.ترانه ای را که دوست دارم انتخاب می کنم.ترانه ای فولکلور که رشید بهبودف می خواند.پیش درآمد محشرست.اوج که می گیرد حرکت و تکان را از تو می گیرد.بعضی صداها بدجور درگیرت می کنند،در تو می پیچند و با خود می برند آدم را.این همه قدرت در این حنجره ،تحریرهای بی نقصش و ریتم شاد شعر و آهنگ،من را برده با صدایش؛ دارم هوا که بخوانم با او:

آسمون به اون گپی، گوشش نوشته
هر کی یارش خوشگله، جاش تو بهشته
آی شیرین جونم، آی شیرین عمرم
گر بخوای بوسم ندی، به زور میستونم

گر بخوای بوسم ندی، به زور میستونم

این همه زیبایی مرا یاد تو می اندازد. (البته بیمارستانی که دارم می روم همان بیمارستانی ست که پارسال آنجا بستری بودی).ده سال پیش بود.ترانه ی live is life تازه در جمع ما گل کرده بود.وقتی برای بار اول از کامپیوتر ما گوش می دادی صورتت نشان می داد که با آهنگ رفته ای.شب بود و دیروقت.دستت روی پیچ بلندگو بود.دست خودت نبود،صدا را زیاد می کردی بقیه خواب بودند و من کم اش می کردم.چند بار تکرارش کردیم.بالا و پایین کردن صدا را می گویم.به هیجان آمده بودی،فقط می خندیدی.آن همه احساس در تو بود و نمی توانستی بروز دهی.باید بلند می شدیم و می رقصیدیم و همدیگر را در آغوش می کشیدیم.ولی نمی توانستیم.هیچوقت نتوانستیم.همیشه همینطور بود.ساکت و سنگین "بار هستی" را به دوش می کشیدیم.هنوز می کشم.تو دیگر تحملش را نداشتی.نشد که مثل زوربا آن احساس را به رقص و نور بدل کنیم.شاید کمی سبک می شدیم.صدای رشید بهبودف زیباست،معرکه است رفیق! می دانم که اگر بودی لذت می بردی،جان تو پذیرایش بود، باز هم می خندیدیم و من باز هم بعدها از بازگو کردن داستان ِ بالا و پایین کردن صدای بلندگو در آن نیمه شب و بی اختیاری تو کیفور می شدم.تحملش سخت است که باید به جای تو هم گوش دهم.به جای تو هم این بار سنگین را به دوش بکشم.کاش می شد برقص آمد... .

پلیس کنار جاده علامت می دهد.مدارک را می خواهد.افسر می گوید 140 تا سرعت داشتی.عینک آفتابی را از چشمم بر می دارم.نگاهی می کند به چشمان خیس و قرمزم،حالم را می پرسد و می گوید می توانید برانید؟سری تکان می دهم و بدون حرفی فقط می گوید آرامتر برانید بفرمایید مدارکتان.

سوار که می شوم ترانه ی بهبودف تمام شده،فروغی ست که می خواند:وقتی که دستای باد قفس مرغ گرفتارو شکست ... .به سمت بیمارستان می رانم.همان بیمارستان لعنتی.

به بهانه دیدن فیلم"آنا کارنینا"

تاثیر گذاری فیلم آنا کارنینا(ساخته ی جو رایت) بر من با رمانش قابل قیاس نیست. آن همه جزئیات و ریزه کاری و ظرافت و عمق هنرمندانه ی خلق شخصیت ها و اتفاقات در رمان تولستوی را فیلم جو رایت ندارد.اگر رمان را نخوانده بودم با دیدن فیلم ارتباطی با داستان و دیدگاه تولستوی پیدا نمی کردم.تفاوت ساختاری رمان و فیلم سینمایی اجازه ی پرداختن به اتفاقات و شرح حال های موازی با سرگذشت آنا را نمی دهد و این قابل درک است ؛ولی جزئیات شخصیت آنا و سیر انتقام جامعه ی دورو و متظاهر از او و ناگزیری حذف او در چنین جامعه ای هم خوب به تصویر کشیده نشده است. 

پس از 140 سال از آفرینش رمان آنا کارنینا، زندگی اجتماعی انسان هنوز هم توان و ظرفیت ِ تحمل و هضم "آنا" را در خود به وجود نیاورده است .آنا در جامعه ی امروز هم محکوم به پیمودن سراشیبی مرگ و حذف است. و این برای جهانی که در همین مدت از تفنگ ته پر به بمب اتمی و پهپاد رسیده چیز عجیبی است.گویا ما بیشتر از آن که در درک عواطف و روابط انسانی پیشرفت کرده باشیم در توان به غل و زنجیر کشیدن شور حیات موفق بوده ایم. 

تاوان

در سکانسی از فیلم درخشان Downfall در حالی که مشاوران نظامی هیتلر سعی می کنند به خاطر جلوگیری از کشتار بیشتر شهروندان و غیر نظامیان به پذیرفتن شکست و اعلام آتش بس به ارتش سرخ متقاعدش کنند،او در جواب آنها پاسخی تکان دهنده می دهد.هیتلر در حالی که از عصبانیت رعشه بر اندامش افتاده چیزی نزدیک به این مضمون می گوید: اینقدر با من از کشتار شهروندان سخن نگویید مگر من آنها را مجبور به حمایت از نازیسم کردم؟آنها از من حمایت کردند و الان باید تاوانش را بپردازند. 

به یاد مظفر،کارگری که شاه توت شد

(شاه توت)


تا به حال

افتادن شاه توت را دیده ای؟!

که چگونه سرخی اش را 

با خاک تقسیم می کند

(هیچ چیز مثل افتادن دردآور نیست)

من کارگرهای زیادی را دیدم

از ساختمان که می افتادند

شاه توت می شدند. 



"سابیر هاکا"

یاد مظفر

یادم هست بعد از آن حادثه ی لعنتی و بعد از این که از بیهوشی یک ماهه برخاسته بودی،می گفتی خوابم خوب نیست.مهمانم که بودی با آن حیای ذاتی ات و قبل از خواب گفتی پیاله ای خوابیدنم را راحت تر می کند،برایت ریختم و خوابیدیم... .چه می دانستم که آن آخرین فرصیت همپیالگی بود؟چه می دانستم باید عادت ننوشیدن آخر شب را کناری می گذاشتم؟آه از اولین پیاله ای که بعد از خواب ابدیت بنوشم... آه از این همه ابر که در دلم می گریند.