چرو

چرو (chro) به کُردی به معنی "جوانه" است و همچنین نامی برای دختران

چرو

چرو (chro) به کُردی به معنی "جوانه" است و همچنین نامی برای دختران

به یاد می آورم

بچه که بودیم سر کوچه مون یک مغازه ی میوه فروشی بود که کاک محمد و کاک محمد امین نام هایی با هم اداره اش می کردند. اطراف این مغازه هم چند تا بقالی و کارگاه گیوه بافی بود که استادکار و شاگردها دم غروب دور محمد و محمدامین جمع می شدند؛ با چوب هایی که داخل پیت حلبی آتش زده بودند خودشان را گرم می کردند و می گفتند و می خندیدند. من به پینگ پنگ معتاد بودم و همه ی پول توجیبیم که فکر کنم 5 تومن بود را توی کلوپ و بابت یک ساعت بازی پینگ پنگ خرج می کردم. این که میگم کلوپ ساختمان نیمه کاره ای بود که دو تا میز تنیس و یه دستگاه فوتبالدستی گذاشته بودند و اغلب اونجا بساط بازی های شرطی بر پا بود. بعد از پینگ و پنگ و موقع برگشتن به خانه می رفتم پای صحبت های اون دو نفر میوه فروش و مردای دیگه ای که محل کسب و کارشون اونجا بود می نشستم. کاک محمد پدر مختار،دوست من، بود که قبلن در پست بنفشه ها ازش نوشته بودم و خیلی پیش می اومد که من و مختار با هم می نشستیم پای نقل و خاطرات و شرح افتخارات باباش و بقیه ی دوستاش. آنها بدون توجه به حضور ما بچه ها از هر چیزی حرف می زدند. از ماجراهای عاشقانه و دزدی از باغ بگ( در دوره ی ارباب-رعیتی فئودال های های منطقه ی ما را به این لقب صدا می کردند به جای خان و بیک و ...) و مُلا در دوره ی جوانی شان، تا ادعاهای عجیب و غریب کاک محمد در مورد سایز آلتش ( بعدها با خواندن صد سال تنهایی و خوزه آرکادیویش یاد محمد با آن دندان نیش طلایش می افتادم که با هر خنده خودنمایی می کرد) و خاطره ی سالهای دورتر محمدامین از خریدن یک شال ابریشمی گرانبها در سفر عراق(آن زمان به خاطر نزدیکی به شهرهای عراق، خیلی از مایحتاج مردم مرزنشین از آنجا تهیه می شد و بیشتر داد و ستدهایشان با آنها بود تا شهرهایی مثل کرمانشاه و سنندج در ایران) و اینکه در راه برگشت به یک مادیان برخورد می کنه و به قصد س ک س با مادیان زبان بسته، سعی می کنه که با شال اونو به درختی ببنده که وسط کار مهار از دستش در میره و مادیان با سرعت تمام پا می ذاره به فرار و تنها چیزی که نصیب محمدامین ناکام میشه تماشای حسرتبار شال به اهتزاز درآمده اش بر گردن مادیان بوده است. یادم نمی آد من یا مختار از صحبتای باباش و به کار بردن صریح اسامی جاهای ممنوعه ی بدنشون خجالت کشیده باشیم و یا حسی از تنفر از آنها بهمون دست داده باشه؛ اونا هر چی میخواستن میگفتن و همه با هم بهشون می خندیدیم. 

پدر من اما معلم بود و همه ی دوستانش بدون استثنا از همکارانش بودند. آنها مردان معقول و محترمی بودند که غریبه ای به جمع شان راه نداشت و هر شب بساط شب نشینی داشتند که اغلب به بازی ورق و شطرنج می گذشت. محفل آنها هم مثل میوه فروش ها و گیوه باف ها کاملن مردانه بود. عجیبه که من از آن همه شب نشینی هایشان حتا خاطره ای ندارم. آنها جلوی ما بچه ها کاملن خوددار بودند و حرفی اگر بود در محافل خصوصی ترشان زده می شد.

سال ها بعد یک بار مختار را دیدم. می گفت تا سال دوم دبیرستان درس خوانده و بعدش رفته وردست یک مکانیک و الان هم راننده ی بین شهری بود و من هم شدم مسافرش. در طول راه با هم حرف می زدیم و ادبیاتش برای من قابل تحمل نبود. مثل پدرش حرف می زد و انگار نه انگار که بخشی از کودکی من با همان حرف ها گذشته بود. ولی مثل این که بار آن نیمه ی خاموش و به ظاهر محترم بر من بیشتر سنگینی می کرد. ما راه پدران مان را رفته بودیم و اغلب راهی جز این هم نیست.

تاملی در باب نقد و فاش گویی

ژان رنوار در یادداشتی که بر فیلم "قاعده ی بازی" خود نوشته است در مورد جامعه ی فرانسوی می نویسد: "ممکن است اجتماع بزهکاری باشد، ولی دست کم یک امتیاز دارد: نقاب بر چهره نمی زند."

قاعده ی بازی را نمی دانم دیده اید یا نه؟ رنوار در این فیلم روابط عاطفی و جنسی خارج از ازدواج و عرف را دستمایه ی نقدی تند و تیز به جامعه ی آن زمان فرانسه می کند و در این تاختن هر دو طبقه ی بورژوا و کارگر را بی نصیب نمی گذارد. شخصیت های فیلم به طور کلی و هر یک بر پایه ی خصلت های فردی و تا حدی جایگاه اجتماعی خود، به شکلی طنزآلود دروغ (پنهان کاری در روابط عشقی ممنوع) و بی تفاوتی( بی تفاوتی نسبت به آشکار شدن روابط خارج از چارچوب شان) را با هم در جلوی چشم بیننده به نمایش می گذارند. بنابراین وقتی یکی از شخصیت های فیلم می گوید: " این نشانه ی این دوران است: همه دروغ می گویند. تبلیغات داروخانه ها، سیاستمدارها، رادیو، سینما و روزنامه ها. چه انتظاری داری ما آدم های معمولی دروغ نگوییم؟" باید گفته ی رنوآر را که در ابتدای متن آوردم نوعی تسامح و دیده پوشی با چنان جامعه ای تلقی کرد. جامعه ای که به هر حال برای آن که نقاب بر چهره نزند راهی طولانی و پر کشمکش را از زمان عصر روشنگری تا تحولات 1968 و بعد از آن رفته است. گیرم که این تلاش ها به واسطه ی بازتولید مناسبات قدرت و ساختار سلسله مراتبی سود و سرمایه محورش و ناپیگیری آن نقدهای بی امان اولیه ی عصر روشنگری اش، ناتمام مانده باشد. رنوآر در قاعده ی بازی، هنرمندانه این بخش ناتمام را تند و عریان به نقد می کشد. جالب است بدانید که جامعه ی فرانسوی در زمان اکران اولیه ی فیلم بدترین برخوردها را با "قاعده ی بازی" کرد به طوری که عوامل فیلم مجبور شدند پس از سه هفته آن را از پرده ی سینماها پایین بکشند.

 وقتی آن جمله ی ابتدایی را از رنوآر خواندم ناخودآگاه به یاد خودم و جامعه ی خودمان افتادم.( قبلن در فیلم های "پرسونا"ی برگمان و "زن دیگر" وودی آلن در سطحی بسیار شخصی و درونی تر با مساله برخورد کرده بودم). ما برای برداشتن نقاب ها چه در بعد فردی و چه در ابعاد کلان ساختاری چه کرده ایم؟  و کیست که تاثیرات درهم و پیچیده ی این دو حوزه را بر هم انکار کند؟ چقدر به نقد تاریخ و فرهنگ و باورهای اجتماعی پرداخته ایم که نقاب بر چهره زدن را به شکلی سیستماتیک حتا تکریم و تشویق کرده و هویدا کنندگان اسرار را به دار کشیده است؟ در جامعه ای که خود زمینه ساز و مشوق ریاکاری و دروغ است چقدر می توان خود را از چنین منجلابی دور نگه داشت؟ "آن روزی که رازها فاش شوند (یوم تبلی السرائر)" برای جامعه ی گرفتار و بیمار ما همان روز وعده داده شده ی قیامت است؟ یا بالاخره روزی ما هم روی همین زمین سفت از جایی برای تنگ شدن عرصه بر دوگانه گی های شخصیتی، نقش بازی کردن ها، رازداری ها، به انکار خود برخاستن ها و سرکوبگری ها شروع خواهیم کرد؟ بدون شک در چنین راهی از نقد خودِ (تاریخی-فرهنگی) و جامعه ای که در آن افرادش از دروغ و تظاهر نفع مادی و معنوی(!) می برند، بی نیاز نخواهیم بود. همچنین جالب تر از برخورد اولیه ی بسیار بد تماشاگران و منتقدان فرانسوی با این خود انتقادی آشکار، مطالعه و تحقیق در شناخت مسیری است که با طی 20 سال و پس از نمایش دوباره فیلم در جشنواره ی فیلم ونیز، مخاطبان به موضع کاملن مثبت نسبت به قاعده ی بازی تغییر جهت می دهند و به این ترتیب پویایی تاریخی خود را بار دیگر به نمایش می گذارند. 20 سال زمان زیادی نیست. این چابکی را آن جوامع از کجا به دست آورده اند؟ به هر حال هر کاری کرده باشند، مشابه بخش بزرگی از جامعه ی ایرانی با عظمت طلبی های دلخوش کنک و بعضن بی اساس در باب تمدن درخشان دوره های پادشاهی و اسلامی خود را به تخدیر و سکون نکشانده اند.

اولین برادرزاده

امروز مسافری در راه است!