چرو

چرو (chro) به کُردی به معنی "جوانه" است و همچنین نامی برای دختران

چرو

چرو (chro) به کُردی به معنی "جوانه" است و همچنین نامی برای دختران

تا حالا شده مساله ای دغدغه ی خاطر و مشغله ی ذهن تان بشود و هر کاری بکنید به درکی روشن از آن نرسید؟ ذهنت را سایه ها تسخیر می کنند و دریافتت از آن موضوع خاص شبیه در دست گرفتن ماهی زنده ای است که هرگز نمی توانی در چشم هایش خیره شوی؟و بعد به ناگهان زندگی غافلگیرت کند و کتابی،شخصی،اتفاقی سر راهت قرار می دهد که به یکباره تو را به روشنی کشفی شادی آور برساند؟تا به حال شده؟

چه لذتی دارد این سبک شدن پس از تحمل سنگینی باری که اکنون دوش توانای دانایی بارت را سبک کرده است!

این حالت بر من زیاد رفته است.راستش را بخواهید در این زمینه به طرز شگفت انگیزی خوش شانسم و آنچه خواسته ام به دست آورده ام.اگر دستم خالی ست به خاطر نخواستن خودم بوده و بس.تشنه نبودم و آب را می جستم.دریغ بزرگم در زندگی همین است.

چند وقتی بود گفتن و نوشتن از احساس چند گانه و رابطه شان با زبان و کلمه و با خودشان ذهنم را مشغول کرده بود.دوستانی که از نزدیک می شناسم و بحث مان به اینجور چیزها کشیده است مثال هایی در مورد عمق و میزان کسب رنج و لذت به کمک یکی از احساس پنجگانه(اصلن مطمئن نیستم که 5 تا باشند) را ازبان من شنیده اند.چیزی شبیه موضوع پست "جنگ و کلمه علیه زندگی" کمی پایین تر و "اول کلمه بود" در وبلاگ قبلی.سوال من هنوز این است.اگر به طور مثال به کمک زبان نمی شود عمق فاجعه ای را فهمید،چطور ممکن است این فاصله ی بین واقعیت و برداشت ما را تا جایی که می شود کم کرد؟جواب سوال آسان به نظر می رسد.تکامل فکر و ذهن و پرورش قدرت انتزاع و آمادگی جسم و احساس و خصلت هایی از قبیل احساس مسئولیت و همذات پنداری و فلان و بهمان.

اما واقعیت چیز دیگری است.در این دنیا نمی شود چیزی را جایگزین چیز دیگری کرد.دیدن را جای شنیدن و برخورد ملموس را جای مکاشفه ی انتزاعی.اصلن و اصلن نمی خواهم از کم و زیادی تاثیر هر کدام حرف بزنم.نه! هر کدام به جای خود.کلمه به جای کلمه و دیدن به جای دیدن.درک ما ترکیبی از چیزهای زیادی است.لذت و رنجی هم که می بریم همینطور.خیلی ساده است.اگر اصرار دارید در اتاقی تاریک عشق بازی کنید لذتی را از خود گرفته اید که فقط و فقط به کمک "دیدن" نصیب شما می شود؛هر چند که به خوبی بشنوید و ببویید و لمس کنید.یا با خواندن جمله ی "خانواده ای 5 نفره در اثر بریدن ترمز اتوبوس زیر چرخ های آن له شدند" توی چادر.وقتی که خواب بودند،پدر،مادر و سه بچه شان و ...(این ماجرا واقعی ست و همین هفته پیش در پلدختر اتفاق افتاد.) هر چقدر هم کلمه به یاری ما بیاید باز هم چیزی در ذهن ما گنگ باقی می ماند،چیزی بین واقعیت و برداشتی که ما از آن به کمک کلمه و حس همنوع دوستی و ... به دست آورده ایم فاصله می اندازد.

خوب به اول متنم برگردم.بعد از مدت کمی فکر کردن در این مورد چند روز پیش داستان کوتاهی سر راهم سبز شد که خیلی به روشن شدن ذهنم در این زمینه کمک کرد. داستانی به نام "لنگه چرخی در بیابان و مهتاب روی تاب های خالی" نوشته ی جاناتان کرول که اسداله امرایی به فارسی ترجمه کرده است.داستانی که موضوع آن ماجرای مردی ست که به زودی کور خواهد شد و هراس او از فراموشی مرغ سوخاری و ویولون!! او را به ماجرای های جالب بعدی می کشاند.بریده ای از آن را بخوانید:

"... ببین داداش تا حالا سیگار کشیده ای؟سیگار سه چیز دارد"بو،طعم و شکل.اگر می خواهی سیگار کیفورت کند باید آن دود آبی را ببینی که از دهانت بیرون می آید.باید جلوی چشمت حلقه حلقه تاب بخورد و بالا بیاید.من یک ماه بعد از کور شدن سیگار را ترک کردم.بعضی ها را می شناسم که نمی بینند اما دست از سیگار کشیدن بر نمی دارند،فایده ای ندارد.اگر از من بپرسی می گویم ول معطلند... برای خوردن واقعی باید ببینی چه چیزی می خوری."


روی کلمات "خوردن، "واقعی" و "دیدن" تاکید می کنم و پست را تمام.