چرو

چرو (chro) به کُردی به معنی "جوانه" است و همچنین نامی برای دختران

چرو

چرو (chro) به کُردی به معنی "جوانه" است و همچنین نامی برای دختران

افسانه ی خیر و شر

در افسانه ای قدیمی که به ملتی افسانه ای متعلق است، چنین آورده اند که در زمانی نامعلوم تمام نیروهای شر در محلی گرد هم آمده، جماعتی شکل داده بودند. آنها هر روز صبح (آنگونه که از این افسانه بر می آید در آنزمان شب مطلقن قلمرو خداوند بود و نیروهای شرور هم به شکل انسان، تنها موجودی که تفاوت خیر و شر را می دانست، در آمده بودند) در نقاط مختلف دنیا برای انجام ماموریت های مختلف پراکنده می شدند و پس از جدال روزانه ی  طاقت فرسایشان با نمایندگان خدا، برای تجدید قوا و سازماندهی بهتر شبانه به محل تجمع معهود برمی گشتند. این جدال بی سرانجام خیر و شر ادامه داشت تا زمانی خداوند که معلوم نبود از اشرار چه دیده که آن قدر خشمناک است، تصمیم به نابودی آنان گرفت و زمین لرزه ای سهمگین بر آن مکان شیطانی نازل کرد. شهر اشرار به طرفه العینی ویرانه ای شد و آن شیاطین در زیر آوار مدفون شدند. در همان زمان نیک ترین بنده ی خدا بر روی زمین، آن که هرگز فریب شیاطین را نخورده و اثری از شرارت در فکر و عملش دیده نشده بود و برای پراکندن و حاکم نمودن حکم خداوند به سیر آفاق و انفس مشغول بود، بی خبر از اتفاقی که افتاده بود به نزدیکی آن شهر غریب رسید. در کار آن قوم و فاجعه ای که بر آنها رفته بود فروماند، در حال تفکر در حکمت خداوندی بود که صدای ناله ای از زیر آوار شنید. نیک نفسی به او حکم می کرد که به کمک تنها صدایی بشتابد که از آن ویرانه ی هول انگیز بر می خاست. و اینگونه بود که تنها بازمانده ی اشرار از زیر آوار جان سالم به در برد و از روی قدرشناسی از آن مرد خدا خواست تا شاگرد و ملازم او در سفرهایش باشد. آن مرد خدا خسته از تنهایی و یکنواختی یشنهاد او را پذیرفت و از آن روز خیر و شر دست در دست هم، شب و روز، دنیا را می گردند و در اثر این همنشینی چنان شباهتی به هم پیدا کردند که دیگر انسان هم قادر به درک و تمییز قلمروشان از هم نشد.

از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟

به این سوالات که فکر می کنم، می بینم در هیچ دوره ای هرگز برای من مطرح نبوده اند. و این به نادانی یا دانایی من ربطی ندارد.

مناظره

دیشب با جرج بوش ِ پسر جرو بحث می کردیم.اختلاف نظر شدیدی بود بر سر عادلانه یا ناعادلانه بودن نظم نوین جهانی. عین جمله ای که من به او گفتم این بود: " "امکانات" و "دستاورد ها" اگر به قیمت قتل عام یا محرومیت سایر ملت ها به دست بیاید... " بقیه ی جمله یادم نمی آد.

چه خواب هایی می بینم من! یادمه سال 88 یک شب در میان تو خواب با "محمود" و "ر" مناظره می کردم.

جذبه ی کاف

کافکا، کامو، کالوینو، کوندرا... این "کاف" های دوست داشتنی!

-

رها در حال بازی کردنه، از فرصت به دست آمده استفاده می کنم و میرم ادامه ی "هشت و نیم" ِ فلینی رو ببینم که شب قبل نیمه کاره مونده بود. به محض این که متوجه میشه رفتم سمت لب تاپ میاد سراغم و میگه کارتون می خوام و به روش های مختلف سعی می کنه منو از میدان به در کنه: گازهای کوچولو می گیره،سوهان و کاردک مجسمه سازی رو می کنه تو تنم و از مبل میره بالا و از اونجا مستقیم می پره رو شکمم. ولی من که غرق فیلم شدم کوتاه نمیام، تسلیم میشه و میاد میشینه کنارم فیلمو ببینه. رسیدیم به صحنه ای که گوییدو(مارچلو ماسترویانی) و کلودیا(کلودیا کاردیناله) تو ماشین دارند با هم حرف می زنند، و کل قاب داره صورت کلودیا رو نشون میده که با نورپردازی روشن تر شده و همونطور که فلینی خواسته شیوه ای فرشته گون و رویایی به خودش گرفته.رها می پرسه : بابا باربیه؟!...

روزهای پس از "شب های کابیریا"

"بعضی چیزا هست که خباثت بشر نمیتونه اونها رو زشت جلوه بده، و در بین یه مشت احمق ِ پست که ابلهانه می خندند خوشبختانه همیشه یه نفر هست که میفهمه، که میدونه، یه نفر که قدردانی میکنه..." جملاتی که خواندید بخشی از دیالوگ مردی(که خود را دونوفریو  معرفی می کند) با کابیریا در فیلم شب های کابیریا به کارگردانی فدریکو فلینی ست. فیلم داستان زنی(کابیریا)ست که زندگی اش را از راه خوابیدن با مردها می گذراند. این راه ِ گذران ِ زندگی، انتخاب او نبوده و برای همین همیشه از طریق قلب مهربان و ساده اش راهی به بیرون از آن می جوید. تلاشی که هر بار در برخورد با افراد و جامعه ای که او را همینطور که هست می خواهند به شکست منجر می شود. دیالوگ بالا را دونوفریو در جایی از فیلم می گوید که کابیریا پس از آن که در یک نمایش و در حالی که هپنوتیزم شده به زیبایی هر چه تمام تر از احساسات درونی خود و دلتنگی اش برای زمانی که دختری 18 ساله بوده سخن می گوید و جمع تماشاگران و مردک گرداننده ی نمایش به او می خندند...کابیریا که باز هم از نمایاندن خود واقعی اش به مردم ضربه ی بدی خورده به شدت عصبی ست و درست در همین لحظه است که گوینده ی آن حرف ها سر و کله اش پیدا می شود؛ کسی که با بقیه متفاوت است: او می داند،می شناسد، می فهمد،زبان را با مهارت تمام به کار می گیرد و همین ها سلاحی خطرناک در اختیارش قرار می دهد تا بتواند کاری ترین ضربه را وارد کند؛ آن هم به کسی که بلافاصله بعد از یک فاجعه سر بلند می کند و آواز و موزیک گروهی دوره گرد او را منقلب می کند و لبخندی بر لبش می نشاند، لبخندی که گویی هجو دنیایی ست که چنین تقدیر ناعادلانه ای را برای او رقم زده است. 

چند روزی هست که به شدت تحت تاثیر این فیلم ام.