چرو

چرو (chro) به کُردی به معنی "جوانه" است و همچنین نامی برای دختران

چرو

چرو (chro) به کُردی به معنی "جوانه" است و همچنین نامی برای دختران

به بهانه ی هشت مارس

در فیلم some like it hot (ساخته ی بیلی وایلدر) جک لمون که نوازنده ویولون سل است، برای حضور در کنسرتی، مجبور به پوشیدن لباس زنانه می شود. در این میان، پیرمردی به اسم ازگود عاشق جک لمونی که زن شده می شود و لمون بیچاره را عاصی می کند. در قسمت پایانی لمون(جری) می خواهد پرده از واقعیت بردارد و :

جری: تو انگار حالیت نیست! [کلاه گیسش را بر می دارد؛ با صدای مردانه] من مَردم!

ازگود: [بی توجه] خب، هیچ کس کامل نیست!



حسرت یک روز ابری

کاش به اندازه ی آن که امروز با چتر از خانه بیرون آمده بود، خوش بین بودم.

لوییس بونوئل/ تریستانا

کار یک مصیبته، لعنت به کاری که برای تامین زندگی باید انجامش داد.

از دستنوشته ها

- قبلن در جایی نوشته بودم مورچه ی آرژانتینی(از آثار کالوینو) قصد کشتن من را دارد. من حرفم را پس می گیرم. یا دست کم باید توضیحی در این باره بدهم. هرگز کتابی نبوده که اینطور من را شلاق بزند اما قصد کشتن از طرف من بوده که به قتل من ِ دیگرم برخاسته ام. جدالی که نتیجه اش دیگر ربطی به "مورچه ی آرژانتینی ندارد. آثاری از قبیل "نامه به پدر" کافکا، "پرسونا"ی برگمان و "زندگی شیرین" فلینی من را در مقابل خودم قرار دادند. آنها شناختی را از خودم به من دادند که هرگز از کسی،چیزی یا جایی داده نشده بود. هرگز کسی دست من را اینطور نگرفته بود. اینطور من را زمین نزده بود. تناقضی بین این چیزها که می گویم نیست. هنر خلاقه هرگز به سمت ویرانی میل نمی کند، هرچند دغدغه ی ساختن هم ندارد. اگر من در مقابله با چنین آثاری به سمت ویرانی می روم به این دلیل است که من توان ساختن ندارم. 

- اگر کسی به شما گفت که کسانی مثل این چند نفر که اسم بردم در دسترس نیستند و راه یافتن به آثارشان سخت است یا خود فکر کردید که اینها تعمدن طوری نوشته و ساخته اند که کمتر کسی بفهمد، باید بگویم همه ی اینها تصورات باطلی ست. قرار گرفتن ما بر دو راهی سهل و آسان است، که مشکل دارد. آنها هرگز چیزی را پیچیده تر از آن چه که هست نکردند. دست کم از نظر من اینطور بود. آنها به یک معنی فراتر از واقعیت هم نرفتند. از تعبیر خود فلینی کمک بگیرم که می گفت واقعیت وجوه مختلفی دارد و گاهی آن چه که در مقابل ماست تمام واقعیت نیست. آنها وجوهی از واقعیت را به ما نشان دادند که چشم عقل و جان ما به دلایل مختلف قادر به دیدن آن نبود. از جمله به دلیل ضعف بینش و تمرین نکردن و عدم آموزش صحیح ما برای خوب دیدن و یا به دلیل این همه پیش ذهن و تصورات از قبلی که در سر داریم یا به دلیل راحت طلبی مان و رفتن در قالب سطحی نگری و "بیگانه سازی" و مصرف گرایی که در اطراف مان به شکلی سیستماتیک در جریان است. می خواهم کمی زیاده روی کنم و بگویم معمولن آن چه که ما به عنوان واقعیت می بینیم چیزی ست که در واقع ما را کور می کند. 

- همین تاثیر را به نوعی دیگر مارکس و به طور مثال چامسکی برای من داشتند و من را در مقابل "واقعیت اقتصادی-سیاسی" بیرون از من قرار دادند. ساده انگاری و خوش خیالی را در من کشتند و نتیجه ی این باید "سرخوشی" باشد، اگر نیست مشکل از جای دیگر است.