چرو

چرو (chro) به کُردی به معنی "جوانه" است و همچنین نامی برای دختران

چرو

چرو (chro) به کُردی به معنی "جوانه" است و همچنین نامی برای دختران

ندارد

 از وقتی بهم میگی بابا بیا کمی چرت‌و‌پرت بگیم، متوجه شدم که چنین لذتی هم در دنیا هست و من نمی‌شناختم.

دو خواهر و یوهان، پسر خواهر کوچک‌تر، در راه برگشت به دیارشان هستند که مجبور می‌شوند به دلیل بیماری خواهر بزرگ‌تر در شهری غریب و هتلی غریب‌تر به طور موقت ماندگار شوند. مادر و خاله درگیر کشمکش‌های دیرینه‌ی باقی‌مانده از کودکی‌اند. شرایط جسمی کنونی هم این تنش‌ها را شدیدتر کرده است. آنا سالم و تندرست و پر از میل به خوردن و شور جنسی و استر بیمار و رنجور و سرخورده از جنس مخالف و مشغول نوشتن و الکل و سیگار. هر بار که بگو مگویی پیش می‌آید پسرک را از اتاق بیرون می‌فرستند. او عشق مادر را می‌طلبد و مادر درگیر مساله‌ی شخصی خود (تنش‌ با خود و گذشته و خواهرش و روابط جنسی بی‌پروایش با یک غریبه) است و بر پسرک تمرکزی ندارد. یوهان که کشمکش را بین مادر و خاله‌اش می‌بیند ابراز عشق خاله را چنان که باید نمی‌پذیرد و دست او را پس می‌زند. چراغ‌های رابطه تاریک‌اند. از پنجره نگاهی به خیابان می‌اندازد. شاید امید را آن بیرون جستجو می‌کند. در این لحظه یکی از غم‌بارترین و در عین حال ترسناک‌ترین صحنه‌هایی که در سینما سراغ داریم اتفاق می‌افتد: در خیابان پرنده پر نمی‌زند، تنها جُمٙنده تانکی جنگی‌ست که از خیابان خلوت عبور می‌کند، لحظه‌ای می‌ایستد و گویی کودک را تهدید می‌کند تا پرده را بکشد، دوباره حرکت می‌کند و از کادر خارج می‌شود. بدون حرفی. بدون حرافی. از سکوتِ  برگمان حرف می‌زنم.

در مترو

همنوا با صدایی که از گوشی او می‌آمد، کسی از پشت سرش و به آرامی گفت: النی کاریندرو، تئو آنجلوپولوس، ابدیت و یک روز.

برنگشت و در ادامه‌ی راه گوش‌اش را به نوازش دستش سپرد.

اگر شبی...

«اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری» کتابی‌ست در مورد «کتاب». خواندن، نوشتن، انتشار و وضعیتش در دنیایی که هر روز بیشتر و بیشتر به سمت برنامه‌ریزی متمرکز پیش می‌رود. دنیای کامپیوترها، حافظه‌های الکترونیک، اونیفورم‌ها، بازی‌های پشت‌پرده‌ی سیاسی، کپی‌کارها، خواندن‌های منفعلانه و مکانیکی و تحلیل آماری واژه‌های یک کتاب و آن را جایگزین خواندنِ اصیل و زنده و فعال کردن. خواندنی که طی آن خواننده «چیزی را در کتاب‌هایم بخواند که منِ (نویسنده) خود آن را نمی‌دانم». خواندنی خالی از پیش‌فرض‌ها و اشکال منظم و قالبی اندیشیدن و تفکر، چه از سوی خواننده و چه نویسنده و چه ساختار اقتصادی سود‌محور پشت پرده‌ی تولید و نشر کتاب. کتابی در مورد خواندنی یگانه و منحصر به فرد چون ویژه‌ بودن یک تن عریان و نه بدن‌های مسخ‌ و تکثیر و یکسان شده با اونیفورم‌هایی که به دلیل قرار گرفتن‌مان در ساختار قدرت و مصرف به تن کرده‌ایم. از این رو من فکر می‌کنم این یک کتابِ شورشی‌ست، شورشی علیه هر گونه از خود‌بیگانگی در ادبیات و کالوینو شورش را اول علیه نویسنده شروع می‌کند آنجا که از زبان یکی از شخصیت های کتاب که نویسنده‌است آرزو می‌کند که: «آه چه خوب بود اگر بین کاغذ سفید و کلمات مغشوش و داستان‌هایی و که شکل می‌گرفته و از بین می‌رفتند بی‌این‌که کسی آن‌‌ها را بنویسد، پرده‌ی مزاحمی که شخص من باشد، وجود نداشت! سبک، سلیقه، فلسفه‌ی شخصی، موضوعیت، پشتوانه‌ی فرهنگی، تجربه‌ی واقعی، روانشناسی، استعداد، ریزه‌کاری شغلی و ... و تمام عناصری که نوشته‌ی مرا قابل شناخت می‌کنند، به نظرم قفسی می‌آید که امکانات مرا تقلیل می‌دهد. اگر فقط یک‌دست بودم، دست بریده‌ای که قلمی داشت و می‌نوشت...» .
برای سازمان دادن این شورش کالوینو کاری ویژه و متفاوت را در پیش می‌گیرد. کتاب ۲۲ بخش است. از این ۲۲ بخش، ۹ فصل آن به قسمت‌های ابتدایی یک داستان جدا و مجزا می‌پردازد. خواننده هر داستان را که شروع می‌کند به دلایل مختلف از اتمام آن عاجز می‌ماند و به ناچار داستان بعدی را سر می‌گیرد. کالوینو معتقد است که بسیار پیش می‌آید که هم نویسنده کل انرژی نوشتن را در همان صفحات ابتدایی صرف می‌کند و هم خواننده لذت خواندن و رویارویی با یک اثر ناشناخته و نانوشته را. برای همین هم در مقام نویسنده آرزو می‌کند که ای کاش کتابی بنویسد که همه‌اش سطور آغازین یک کتاب باشد تا مدام در حد اعلا و اوج خود باقی بماند و به سراشیبی مقاصدی که سرانجامی جز ادبیات و لذت‌بردن از آن دارند نغلتد و در مقابل خواننده‌‌ای می‌طلبد که حتا در بندِ شناختن و ملاقات نویسنده نیست چرا که « شخصیت واقعی آن‌ها هرگز با تصویری که از خواندن آثار ایشان به دستمان می‌آید، جور نیست...» .
۱۳ فصل دیگر پس زمینه‌ی اصلی داستان است که در آن دو خواننده‌ی زن و مرد که هر دو بر حسب دغدغه‌ی مشترک‌شان در خواندن، همراه می‌شوند و قضیه‌ی ناتمام ماندن کتاب‌ها را پیگیری می‌کنند و از این طریق کالوینو ما را به عوالم انواع خواننده‌ها، نویسنده‌ها و افشای جعلیات بنگاه‌های اقتصادی تولید سبک و سلیقه و فکر و ... می‌برد. او به کپی‌کارها می‌تازد، به نویسنده‌هایی که می‌نویسند تا پاسخی به نیاز بازار داده باشند، به خواننده‌ای که می‌خواند تا از طریق خواندن تایید افکار و دریافت‌های خودش را گرفته باشد و به آن سیستم سیاسی و فرهنگی که به دنبال حفظ چرخه‌ی قدرت و مصرف و کسب سود و تولید نویسنده و خواننده‌ی فله‌ای و دستوری‌ست.
خوب کسی که یادداشتی درباره‌ی این کتاب می‌نویسد باید بسیار مراقب پرگویی و اظهار‌نظر‌هایش باشد تا با بهره‌گرفتن از تواضع و شرافت و وسواس کالوینو، خود به دام تحمیل دریافت خویش به اثر او نیفتد. برای شناخت بیشتر و نزدیکی به کتاب بهتر است خود را به آن تسلیم کنیم و برای این کار نه تنها لازم است بخوانیمش، بلکه باید اجازه دهیم تا یک بار هم که شده کتابی ما را بخواند. مایی که به لطف کالوینو اکنون و پس از خواندن کتاب، خواننده‌ای دیگر شده‌ایم.

ادبیات

... شاید دیگر هیچ وقت نمی‌دیدمش... دیگر به کلی غیبش زده بود... همه‌ی جسم و جانش توی چیزهایی که آدم‌ها تعریف می‌کنند حل شده بود... آه! وحشتناک است جداً... هر چقدر هم که آدم جوان باشد... وقتی اول بار متوجه می‌شود که خیلی‌ها را توی راه از دست می‌دهد... رفقایی که آدم دیگر نمی‌بیند... هیچ‌وقت هیچ‌وقت... مثل خواب تمام شده‌ند و رفته‌ند... تمام... غیب... که خود آدم هم یک روز غیبش می‌زند... شاید خیلی بعد... اما به هر حال، ناچار... با همه‌ی سیلاب هولناک چیزها و آدم‌ها... روزها... شکل‌هایی که می‌گذرند... هیچ‌وقت وا نمی‌ایستند... همه‌ی عوضی‌ها، آس و پاس‌ها، فضول‌ها، همه‌ی بنده‌خداهایی که زیر طاقی‌ها ول می‌گردند، با عینک، با چتر، با سگ‌توله‌های قلاده به گردن... همه‌شان، دیگر نمی‌بینی‌شان... دارند رد می‌شوند و می‌روند... توی خواب و رؤیاند با بقیه... با هم‌اند... بزودی تمام می‌شوند... غم‌انگیز است واقعاً... نفرت‌انگیز!... آدم‌های بی‌گناهی که از جلوی ویترین رد می‌شدند... یکدفعه بی‌اختیار دلم می‌خواست کار عجیبی بکنم... تن خودم از وحشت به لرزه می‌افتاد از این که بالاخره بدوم و بپرم سرشان... جلوشان وایستم... که حرکت نکنند... یخه‌ی کتشان را بگیرم... فکر احمقانه‌ای بود البته... اما... نگهشان دارم... که دیگر از جا جُم نخورند!... همان‌جا، دیگر ثابت بمانند... بی‌حرکت، همیشه!... دیگر نبینی که می‌روند و پیداشان نمی‌شود.

مرگ قسطی، سلین، ترجمه مهدی سحابی صفحه‌ی ۴۸۰

لاک‌پشت‌ها نمی‌میرند

دوا و درمان بی‌فایده بود و دیشب بعد از یک دوره بیماری لاکی و لوکی مُردند. رها برای آنها سوگواری کرد. با لب‌های ورچیده و چشمان گریان می‌گفت دیگه صداشونو نمی‌شنوم، می‌دونم که دیگه اونا رو به یاد نمی‌آرم. راهی به ذهن ما نمی‌رسید و فقط همدردی می‌کردیم. اما به یک‌باره لبها به حالت عادی برگشت و سیل اشک‌ها ایستاد، گفت فردا نقاشی‌شونو می‌کشم.

و همچنان شعر خواهیم سرود

قبل از آن که به اتاق عملم ببرند خواستم خیال مهدی را از بابت این که روحیه‌ی خوبی دارم راحت کنم؛ به او گفتم بعد از سوریه چیزی برای ترسیدن باقی نمانده است، هر آنچه مصیبت است بر سر بشر آمده است.

از پرسش‌ها

آیا چیزی باقی مانده که «امرار معاش» به آن گند نزده باشد؟