چرو

چرو (chro) به کُردی به معنی "جوانه" است و همچنین نامی برای دختران

چرو

چرو (chro) به کُردی به معنی "جوانه" است و همچنین نامی برای دختران

amarcod (در ادامه ی خودشناسی)

کلاس اول دو تا دانش آموز داشت. من و حیات. حیات دختری ساکت و با استعداد بود. پدرش همان سال ها فوت کرد و مادرش چند سال بعد. برادرش سامان مترجم پزشک های سازمان ملل شد، پزشک هایی که برای کمک به آواره های حلبچه به منطقه آمده بودند. سامان گرایشات چپ داشت و بعد از چند بار تلاش برای تشویق کارگران کارخانه به اعتصاب و اقداماتی مثل آن مجبور به فرار شد و رفت کانادا. برادر کوچکترش هم سال ها بعد رفت. بعد از آن که جنازه ی حیات را در حالی که چند روز از مرگش گذشته بود در خانه اش پیدا کردند. می گفتند مبتلا به یک بیماری روانی شده، پرده ها را می کشیده و خودش را در خانه حبس می کرد. من چند بار بعد از دوره ای که همکلاس بودیم دیدمش. مدام از وضع درسیم می پرسید و از این که دانشگاه چه جور محیطی دارد. یک دوست می گفت که حیات حتا دانشگاه هم قبول شده ولی برادر کوچکترش قضیه را از او مخفی کرده با این توجیه که مشکل روانی دارد و دانشگاه به چه دردش می خورد. حقیقیت را نمی دانم چه بود ولی نمره های حیات را یادم هست که خوب بود و من تصویری از دختری باهوش را به یاد می آورم که همه از درسخوان بودنش تعریف می کردند با لبخندش و سوالاتی که در مورد دانشگاه می پرسید.

کلاس ما در طبقه ی زیرزمین مسجد روستا بود. مدرسه ی روستا به خاطر توی چشم و در تیررس بودن، متروک شده بود و از ترس خمپاره باران به زیرزمین مان برده بودند. چند بشکه قیر جلوی در مسجد بود که برای قیر و گونی کردن پشت بام مسجد آورده بودند. بچه ها با قیر تیله درست می کردند و گاهی به جای آدامس می جویدند. می گفتند دندان آدم را سفید می کند. آن بعد از ظهر که خلیل کشته شد را به یاد می آورم. نوعروسش اختر دست های حنا بسته اش را به آسمان بلند کرده بود، جیغ و فریادش برایم نامفهوم بود و صورت مادرش بیضاء که  از خون سینه ی شکافته ی پسرش سرخ  بود . مردم جلوی مسجد جمع شده بودن، جنازه را می خواستند ببرند داخل غسل بدهند ولی مگر مادر و اختر رهایش می کردند. من گوشه ای ایستاده بودم و قیر می جویدم. مزه اش زیز زبانم است.

ترجیح می دهم در چشم های تان نگاه کنم

برای من نوشتن مثل جان کندن است. اصلن رابطه ی خوبی نداریم. باید دزدیده چون جان رود اندر میان جان من.* سبک و ناپیدا**. که نمی رود. 


* مولانا

** تو له له شما گیانی سووکی نادیاری( تو در جسم من جان سبک و ناپیدایی) از سواره ایلخانی زاده شاعر کردزبان

the wolfs hour

چند روزیست صبح ها بی خوابم. برای من که تا بوده شب ها خودم را آرام تر و آزادتر دیده ام،  ساعات گرگ و میش صبح ساعات فشار و مچاله گی ست. راستش را بخواهید من لحظه های شیرین آن اتاقک های دنج کودکی را که شب های برفی زمستان با برادرهایم از لحاف و تشک درست می کردیم و طوری زیر آنها می خزیدیم که انگار توپ و خمپاره های روز هم در آن کارگر نبودند، امن ترین ساعات زندگیم می بینم. نمی دانم آمارها چه می گویند ولی معلوم است که متجاوز کارش را روزها بهتر و بی نقص تر انجام می دهد، در ساعاتی که می بیند و بهتر نشانه می رود، در ساعت شلوغ، هنگام رفت و آمد آدم ها.

ترجیح می دهم پشتم از تماس سینه های نرم و سفید ماه گرم باشد نه دست سمج و پر زور خورشید که به اجتماع می راندم.