چرو

چرو (chro) به کُردی به معنی "جوانه" است و همچنین نامی برای دختران

چرو

چرو (chro) به کُردی به معنی "جوانه" است و همچنین نامی برای دختران

در آخرین روز جام جهانی

ورزش حرفه ای چه در میدان مبارزه و چه در ساختارها و سازمان های عریض و طویل منسوبش به طور تمام عیار بدل به میدان رقابت جوئی، کسب سود، معامله و واسطه گری و بازیچه ی سیاست دولت ها و شرکت ها و فعالیت باندهای اقتصادی شده است. سودآوری ناشی از تبلیغات، خرید و فروش ورزشکاران، سوء استفاده از کودکان(همین اواخر باشگاه فوتبال بارسلونا متهم به سوء استفاده از کودکان در فوتبال شد و بیشترین تعداد کارگران تولیدکنندگان لباس و توپ ورزشی در آسیای جنوبی شامل کودکان زیر 10 سال می شود)، ترویج سکسیسم و پورنوگرافی در حاشیه ی آن، به کارگیری تیم های ورزشی در دیپلماسی و روابط بین دولت ها، تبلیغ ناسیونالیسم و نژادپرستی، لاپوشانی بحران های سیاسی و اقتصادی با استفاده از پیروزی های ورزشی و تخدیر جامعه از طریق آن و مواردی از این قبیل بدل به کارکردهای اصلی فوتبال شده اند و کمک به سلامتی جسم و روح و لذت بردن از بازی و سرگرمی دوستانه در آن محلی از اعراب ندارد.

با دیدن بازی های جام جهانی و مشاهده ی بازیکنان کم رمق، درمانده، آسیب دیده و حتا محافظه کار و محتاط که از ترس از دست دادن ساق های شان و محرومیت از حضور در میدان های مهم تر ( دیرزمانی جام جهانی بزرگترین آوردگاه هر رشته ای بود اما امروز همه می دانیم که باشگاه ها، این بنگاه های عظیم مالی، جام جهانی را بی رمق و در عوض به لیگ های کشورها و قاره ای اعتبار بخشیده اند و بی دلیل نیست که اندک نشانی از فوتبال زیبا را در این جام از تیم هایی مثل کاستاریکا، شیلی و کلمبیا دیدیم) عطای بازی زیبا را به لقایش بخشیده و مثل گلادیاتورهای روم باستان به میدان مبارزه پرت شده اند، پی می بریم که ورزش به ضد خود بدل شده است. نه سلامت ورزشکاران را با خود دارد و نه لذت آنها و بینندگان را. و در عوض به نهادی برای اعمال سلطه ی سیاسی - فرهنگی و استثمار اقتصادی بدل شده است و نهادهایی مثل فیفا جزء کامل کننده ی سیستم زورگو و فاسد کنونی اند.

من از بچگی طرفدار و بیننده ی فوتبال بوده ام. آن هم از نوع برزیلی اش. نمی دانم اگر مثل آن وقت ها طرفدار برزیل بودم چطور نابودی و خرد شدن این بازیکنان و گریه ی کودکان برزیلی را که به تماشای بازی نشسته بودند تحمل می کردم. آنچه بر بر سر بازیکنان برزیل آمد یک فاجعه ی تمام عیار بود و ما به طور زنده در دو بازی آخر و از طریق نماهای بسته و حرکات آهسته در هم شکستن آنها را دقیقه به دقیقه به تماشا نشستیم. این همه فشار برای سرپوش گذاشتن بر ورشکستگی اقتصادی یک سیستم یا به هر دلیل دیگر بسیار غیر انسانی ست. نمی خواهم بگویم همه ی فشاری که بر این بازیکنان بود به این مساله بر می گردد چون بخش بسیار زیاد آن به این قضیه مربوط است که فوتبال در جایی مثل برزیل جایگاهی فراتر از یک ورزش دارد که خود این مساله به عواملی چون فقر شدید و مبارزات ضد امپریالیستی در آمریکای لاتین وابسته است. این فوتبال بدل به ضد خود شده است. ما به جای همدلی و شادی، رقابت جوئی و دشمنی و فشار عصبی شدید از آن دریافت می کنیم. بازیکنان و برندگان اصلی آن دولت ها،شرکت های پیرامونی ورزش، شاهزاده های نفت فروش عرب، دلالان بازیکن و مربی، همچنین هولیگان ها و اوباش سازمان یافته و مزدور باشگاه ها هستند نه ورزشکاران.


از 63 بازی برگزار شده تا امروز کمتر از شش یا هفت بازی را کامل دیده ام. زمانه ای که مسی را به شبحی خسته و سرگردان در زمین فوتبال بدل کرده ما را به دامان یک حس تکراری می کشاند: احساس فراق برای روزگار سپری شده ی فوتبال خوب. فوتبالی که مارادونا بازی می کرد و نماینده اش بود.

وصف حال

"زندگی من دقیقا یکنواخت است و در زندان درونی‌ام پیش می‌رود، به‌بیانی، آمیخته به نوعی بداقبالی سه‌گانه است. وقتی نمی‌توانم کاری انجام دهم، ناشاد هستم؛ وقتی می‌توانم کار کنم، زمان کافی ندارم؛ و زمانی که به امید آینده چشم می‌دوزم، مسئله بعدی که می‌دانم این است که ترس آنجاست، ترسی فراگیر، وسپس من کمتر قادرم کاری انجام دهم."


فرانتس کافکا

دشمن مردم*

این جمله را بارها از زبان کسانی که می خواهند از فرد دیگری(یک هنرمند، سیاست مدار و ...) ستایش کنند و به زعم خود او را به شمایل یک قهرمان در بیاورند، شنیده ایم: او عاشق مردمش بود. اما انسان چگونه می تواند عاشق همه ی انسان ها و یا همه ی افرادی که از نظر جغرافیایی یا زبانی یا نژادی "مردمش" به حساب می آیند باشد؟ چگونه می شود عاشق کسی بود که جزئیات و زوایای درونی و فردی او را نمی شناسیم؟ چگونه می توانیم عاشق کسی شویم بدون این که برای هم وقت بسیاری صرف کرده باشیم و در جزئیات عملی زندگی تجارب مشترکی نداشته باشیم؟ هر چند مفاهیمی مثل عشق تعریف مشخصی ندارند و هر کسی به میل خود می تواند از آنها استفاده کند ولی در نظر همه ی ما مشخصات مشترکی هست که به یک رابطه ی عشقی نسبتش می دهیم.  شکی در این نیست که بعضی انسان ها به واسطه ی پرورش استعداد عشق ورزیدن در خود، کیفیت بالاتری از عشق ورزی را از خود نشان می دهند اما این که کسی ادعا کند عاشق همه است یا یک عوامفریب سیاست باز است یا عشق را نمی فهمد و آن قدر سطحی نگر است که برخی طبایع و غرایز پست انسان و موقعیت هایی را که زمینه ی بروز آن غرایز را به درجات و شدت متفاوت در هر فرد به شکل منحصر بفردی فراهم می آورند، نمی شناسد.

"مردم" در حالتی ایستا از افراد انسانی تشکیل می شود که با هم بسیار متفاوتند و تاریخ به ما نشان می دهد که در طول زمان هم و با پیش آمدن موقعیت های جدید انسان ها در مواضع خود تجدیدنظر می کنند و به این ترتیب فرد انسانی در درون خود هم حامل تفاوت و تغییر موضع است. در چنین وضعی که انسان خوش بینانه می تواند عده ای معدود را دوست بدارد چگونه است که برخی ادعا می کنند عاشق مردم اند؟ این عاشقان ملت و امت و طبقه و فلان و بهمان همان دشمنان شان نیستند؟


* عنوان نمایشنامه ی مشهور ایبسن

کم آبی

نیاز و طمع چشم انسان را کور کرده است. او یا دستش در جیب همنوعانش است و یا دست تطاول بر طبیعت گشوده است. در مورد بحران کم آبی بسیار سخن گفته می شود. کسی مسئولیت بخشی از قضیه را که متوجه فعالیت های نیاز و آزمندانه ی بشر است بر عهده نمی گیرد. دولت از مردم می خواهد که صرفه جویی کنند و مردم دولت را در به وجود آمدن وضع مقصر می دانند. و هر دو طرف تقریبن در این حد متوقف شده اند. در حالی که واقعیت این است هر دو سو در این قضیه هم محق و هم مقصرند. حدود 90 درصد از آب مصرفی در کشور سهم بخش کشاورزی است. که در خوش بینانه ترین حالت و با این وضعیت فاجعه بار تامین، انتقال و مصرف آب در مزارع حدود 70 درصد از کل آب مصرفی بخش کشاورزی به هدر می رود. به این قضیه تولید محصولات با نیاز آبی بالا مثل یونجه، ذرت و چغندر را اضافه کنید که در مملکت خشک و نیمه خشک ما فاقد توجیه است و موازنه ی منابع آب و خاک ما را به هم می زند. کشاورز، ناآگاه و دنباله رو نیاز و طمع است و دولت اقدامات کافی در زمینه ی اصلاح الگوی کشت، مدرن کردن نظام آبیاری، جلوگیری از برداشت های غیر مجاز و ارتقاء دانش و فرهنگ عمومی در این زمینه ندارد. تمام زورشان به بخش مصرف خانگی می رسد و مخاطب توصیه های صرفه جویانه هم عملن همین بخش است، در حالی که فاجعه ی اصلی در بخشی دیگر در حال وقوع است. به عنوان کسی که عملن با این مسائل درگیر است و با تکیه بر مشاهدات هر روزه و از نزدیک می گویم که وضع منابع آب سطحی و زیرزمینی وضعی فوق بحرانی و ترس آور است و اگر این طور پیش برویم به وضعی فلج کننده هم خواهیم افتاد.

زنی به نام طوطی

امروز مراجعه کننده ای داشتم به نام طوطی پلنگ نژاد. شاید باورش سخت باشه ولی اسم او همین بود. به این قشنگی و ابهت و تنوع، در میان انبوه این اسامی بی روح ترکیبی تکراری خفقان آور!

من شکل نگاه آن چشم های بادامی را دوست دارم

ژاپنی ها مردم جالبی هستند. آنها به شکلی ساده و روان و در عین حال بسیار اثرگذار پیچیده ترین احساسات، موقعیت ها و مناسبات انسانی را جلوی چشم مخاطب می گذارند و بر خود و امور مختلف بسیار مسلط نشان داده اند( الان کلمه ای جز "تسلط" برای توصیف چیزی که در ذهنم است سراغ ندارم.). علاقه ی من به آنها از کودکی و با سریال "از سرزمین شمالی" شروع شد. یادم هست که پایان سریال برای من با چه غم سنگینی همراه بود، آن قدر هم بزرگ نشده بودم که بدانم با تمام شدن این سریال چهارشنبه ها هم تمام نشده اند و  همچنان طبق روال سرجا و به وقت خودشان می آیند و می روند. بعدها که هایکو می خواندم و زوال فرشته و برف بهاری یا داستان توکیو و اگتسو مونوگاتاری را دیدم این علاقه بیشتر هم شد. تازگی سه فیلم از ناگیسا اوشیما دیدم. پیشنهاد می کنم فیلم های این پسر شورشی سینمای ژاپن را هم ببینید:  امپراطور هوس، در قلمرو احساس و مرگ با طناب دار.

ادامه ی طرح یک بحث

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یک پرسش و پاسخ ساده

اغلب این سوال قدرت کاستی ناپذیرش را به رخ من هم می کشد: معنا و شادی در "دنیایی که هر اتفاقی ممکن است در آن رخ دهد"* چه جایگاهی می توانند داشته باشند؟ و هر چه فکر می کنم جوابی از این کاربردی تر نمی یابم: "زندگی شاید در غفلت ما از معنای بنیادی آن ادامه می یابد."** و شادی در آن فضاهای کوچک غفلت است که مجالی برای حضور پیدا می کند.


* اینگمار برگمان/through a glass darkly

** تری ایگلتون/معنای زندگی ترجمه عباس مخبر، نشر آگه