ژاپنی ها مردم جالبی هستند. آنها به شکلی ساده و روان و در عین حال بسیار اثرگذار پیچیده ترین احساسات، موقعیت ها و مناسبات انسانی را جلوی چشم مخاطب می گذارند و بر خود و امور مختلف بسیار مسلط نشان داده اند( الان کلمه ای جز "تسلط" برای توصیف چیزی که در ذهنم است سراغ ندارم.). علاقه ی من به آنها از کودکی و با سریال "از سرزمین شمالی" شروع شد. یادم هست که پایان سریال برای من با چه غم سنگینی همراه بود، آن قدر هم بزرگ نشده بودم که بدانم با تمام شدن این سریال چهارشنبه ها هم تمام نشده اند و همچنان طبق روال سرجا و به وقت خودشان می آیند و می روند. بعدها که هایکو می خواندم و زوال فرشته و برف بهاری یا داستان توکیو و اگتسو مونوگاتاری را دیدم این علاقه بیشتر هم شد. تازگی سه فیلم از ناگیسا اوشیما دیدم. پیشنهاد می کنم فیلم های این پسر شورشی سینمای ژاپن را هم ببینید: امپراطور هوس، در قلمرو احساس و مرگ با طناب دار.
من از فوتبالیستها شروع کردم و الان رسیدم به هاروکی موراکامی!
چطوره؟
فوتبالیست ها رو من ندیدم فقط نام سوباسا رو زیاد می شنیدم. موراکامی هم که کارش درسته
خیلی خیلی وقته فیلم ژاپنی ندیده ام ... با از سرزمین شمالی خیلی خاطره های خوب دارم
اوگتسو رو ببینید و اینایی که گفتم
امروز از خیابان میگذشتم که زنی را دیدم با مویی لخت که روی بام خانه زوزه میکشید و خیابان را دشنام میداد. این نوعی جنون است که به سراغ زنان چینی میآید. آنها آرام و مطیعاند، کار میکنند، میشویند، شپش میگیرند، میپزند، در قایقها پارو و سکان را نگه میدارند، در مزارع شخم میزنند و میکارند و درو میکنند. اما ناگهان به جنونی شبیه هاری دچار میشوند. سالها خشم در دلشان انبار میشود، اما ناگهان سرریز میکند. آنگاه به بالای بامها میروند و خیابانها را دشنام میدهند.
ملکه امپراتور لو در سال 190 قبل از میلاد، زنی خوب و آرام بود. ناگهان روزی دچار این دیوانگی شد. دست و پای تسه، ندیمه شاه را برید. آنگاه چشمهایش را در آورد، گوشهایش را برید، سرب مذاب به حلقش ریخت و او را درون فاضلابی انداخت و بالاخره چون باز به خشمش غالب نیامده بود بالای بام قصر رفت و خیابان را به دشنام گرفت.
چین و ژاپن - 1935 - نیکوس کازانتزاکیس
عجب! این حالات روحی پیچیده است که آدم را در احوالاتشان کنجکاو می کند.