"زندگی من دقیقا یکنواخت است و در زندان درونیام پیش میرود، بهبیانی، آمیخته به نوعی بداقبالی سهگانه است. وقتی نمیتوانم کاری انجام دهم، ناشاد هستم؛ وقتی میتوانم کار کنم، زمان کافی ندارم؛ و زمانی که به امید آینده چشم میدوزم، مسئله بعدی که میدانم این است که ترس آنجاست، ترسی فراگیر، وسپس من کمتر قادرم کاری انجام دهم."
فرانتس کافکا
با بداقبالی اول و دوم به شدت همذات پنداری می کنم ... نتیجه می گیرم که هنوز تا کافکا شدن کار دارم
اتفاقن وقتی وصف حالم را از زبان کافکا خواندم و هوس ثبت این حال در اینجا به سرم زد به همین فکر می کردم که خودت رو با کافکا مقایسه می کنی جوجه؟ و مطمئنن چنین نبود. از شوخی که بگذریم باید بگویم که سومی ست که من را بیشتر از اول و دوم فلج کرده است.