چرو

چرو (chro) به کُردی به معنی "جوانه" است و همچنین نامی برای دختران

چرو

چرو (chro) به کُردی به معنی "جوانه" است و همچنین نامی برای دختران

چهارشنبه سوری

فکر می کنم این روش خوبیه که برای درستی و نادرستی چیزها به اطرافمون نگاهی بیندازم و بعد سعی کنیم کمی دقیق بشویم و جزئیات و جوانب رو در نظر بگیریم و موقتن نتیجه ای از خودمون صادر کنیم. کاری به مکارم، ناسیونالیسم ایرانی( که به دنبال مناسک جایگزین می گرده) و بعضی ها که از لج طرف می خوان خودشونو خفه کنند تا خونشون بیفته گردن دشمنشون ندارم، امشب شهر، درختان،  نوزاد و نوپا و خردسال و همینطور همسایه ی پیر روبروی خانه ی ما سرسام گرفته بودند. مظلوم و ترقه زده و دودآلود بود کوچه ی ما. 

نقاشی

 رها می گوید گل ها  ما را می بینند. برای همین همیشه آنها را رژ لب زده و مرتب می کشد.

دیگر پرتقال خونی نمی خریم

امروز وقتی رها روی تاب آهنی مهد کودک تاب می خورد گفت بابا چرا تو ظرف تغذیه برام پرتقال زخمی می ذارید؟ من فقط پرتقال روشن دوست دارم.

"دیوار زبان" *

کوچه ها، بولوارها، درختان گرمسیری، کوه ها، زاویه ای که میدان ها با خیابان های دورتادورشان می سازند، پیاده روهایی که بوی کاغذ کاهی می دادند، صبح غافلگیرکننده ی زمستان که پرده ی شب را که کنار می زدی پشت بام خانه های ردیف های پایین تر پوشیده از برف بود، عطر یاس و نارنج های حیاط خانه ی گیلانغرب، تک درخت بلوط باغ پدری؛ این ها چیزهایی هستند که دلتنگم می کنند، حالم را دگرگون می کنند، به سکوت و لذتم می کشانند، مجبور به حرف زدن و نوشتنم نمی کنند چرا که برای وصل شدن مان به چیز دیگری نیاز داشتیم. اما من از آدم های اطراف شان و آن همه وراجی های مان چیز چندانی به یاد نمی آورم، دلتنگ شان نمی شوم. این احساساتی ست که امروز عصر با آن درگیر بودم. 


* عبارت دیوار زبان از رومن گاری/ خداحافظ گری کوپر

از زنجیر خودشناسی

یکی از تناقض های کودکی ما این بود که در مناسبات مختلف ما را مجبور به سردادن شعار "مرگ بر ..." علیه کسانی می کردند که ما نه تنها ذهنیت بدی از آنها نداشتیم بلکه داستان ها از قهرمانی هایشان شنیده و پرداخته بودیم. واکنش ما به این اجبار دهان های بازی بود که کلمات نامفهومی از آن بیرون می آمد و چشم هایی که از سر کیف به هم لبخند می زدند. لذت غریزی نافرمانی سرخوش مان می کرد. لذتی که روزی با جوابی دندان شکن زایل شد. جنازه های پاره پاره ی قهرمانان را بر پشت وانت تویوتایی در شهر گرداندند در حالی که صورت های شان با زغال سیاه شده بود. دهانم باز و لبخندم از فرط وحشت مرده بود. بر عصر و آفتاب عذاب آورش لعنت می فرستادم. خودم را گم کرده بودم، کوچه ای را که خانه ی مادربزرگم آنجا بود گم کرده بودم و تا مدت ها از خجالت این که دوست داشتم شب ها در بغل کسی بخوابم دستپاچه و بلاتکلیف بودم.

سبحان

می گفت: "آبیاری باغات که تمام می شد یا اولین باران پاییز که می بارید رودخانه ی فصلی وسط آبادی جاری می شد.

خواهر بزرگترم نسرین می رفت کنار آبشار (جایی که آب آشغالایی رو که با خودش آورده بود کنار می زد) پارچه کهنه هایی را که مردم بالای ده می انذاختند توی آب می گرفت و برای ما خواهر و برادرای کوچکتر قد و نیمقد لباس زمستانی می دوخت. لباس های رنگارنگ و چند تکه. یه تکه ی معمولن سبزرنگ هم بود که با سنجاق قفلی می دوخت به سرشونه هامون، واسه پاک کردن آب دماغ که معمولن کل زمستان سرازیر بود. یادمه یه سال اینقدر برف باریده بود که مردم روستا تونل زده بودن و از زیر برف رفت و آمد می کردند. تخته های چوبی هم که همیشه بود، به زیر کفش می بستن که  بتونند راه برن و توی برف فرو نروند... .

 

amarcod (در ادامه ی خودشناسی)

کلاس اول دو تا دانش آموز داشت. من و حیات. حیات دختری ساکت و با استعداد بود. پدرش همان سال ها فوت کرد و مادرش چند سال بعد. برادرش سامان مترجم پزشک های سازمان ملل شد، پزشک هایی که برای کمک به آواره های حلبچه به منطقه آمده بودند. سامان گرایشات چپ داشت و بعد از چند بار تلاش برای تشویق کارگران کارخانه به اعتصاب و اقداماتی مثل آن مجبور به فرار شد و رفت کانادا. برادر کوچکترش هم سال ها بعد رفت. بعد از آن که جنازه ی حیات را در حالی که چند روز از مرگش گذشته بود در خانه اش پیدا کردند. می گفتند مبتلا به یک بیماری روانی شده، پرده ها را می کشیده و خودش را در خانه حبس می کرد. من چند بار بعد از دوره ای که همکلاس بودیم دیدمش. مدام از وضع درسیم می پرسید و از این که دانشگاه چه جور محیطی دارد. یک دوست می گفت که حیات حتا دانشگاه هم قبول شده ولی برادر کوچکترش قضیه را از او مخفی کرده با این توجیه که مشکل روانی دارد و دانشگاه به چه دردش می خورد. حقیقیت را نمی دانم چه بود ولی نمره های حیات را یادم هست که خوب بود و من تصویری از دختری باهوش را به یاد می آورم که همه از درسخوان بودنش تعریف می کردند با لبخندش و سوالاتی که در مورد دانشگاه می پرسید.

کلاس ما در طبقه ی زیرزمین مسجد روستا بود. مدرسه ی روستا به خاطر توی چشم و در تیررس بودن، متروک شده بود و از ترس خمپاره باران به زیرزمین مان برده بودند. چند بشکه قیر جلوی در مسجد بود که برای قیر و گونی کردن پشت بام مسجد آورده بودند. بچه ها با قیر تیله درست می کردند و گاهی به جای آدامس می جویدند. می گفتند دندان آدم را سفید می کند. آن بعد از ظهر که خلیل کشته شد را به یاد می آورم. نوعروسش اختر دست های حنا بسته اش را به آسمان بلند کرده بود، جیغ و فریادش برایم نامفهوم بود و صورت مادرش بیضاء که  از خون سینه ی شکافته ی پسرش سرخ  بود . مردم جلوی مسجد جمع شده بودن، جنازه را می خواستند ببرند داخل غسل بدهند ولی مگر مادر و اختر رهایش می کردند. من گوشه ای ایستاده بودم و قیر می جویدم. مزه اش زیز زبانم است.

ترجیح می دهم در چشم های تان نگاه کنم

برای من نوشتن مثل جان کندن است. اصلن رابطه ی خوبی نداریم. باید دزدیده چون جان رود اندر میان جان من.* سبک و ناپیدا**. که نمی رود. 


* مولانا

** تو له له شما گیانی سووکی نادیاری( تو در جسم من جان سبک و ناپیدایی) از سواره ایلخانی زاده شاعر کردزبان