کوچه ها، بولوارها، درختان گرمسیری، کوه ها، زاویه ای که میدان ها با خیابان های دورتادورشان می سازند، پیاده روهایی که بوی کاغذ کاهی می دادند، صبح غافلگیرکننده ی زمستان که پرده ی شب را که کنار می زدی پشت بام خانه های ردیف های پایین تر پوشیده از برف بود، عطر یاس و نارنج های حیاط خانه ی گیلانغرب، تک درخت بلوط باغ پدری؛ این ها چیزهایی هستند که دلتنگم می کنند، حالم را دگرگون می کنند، به سکوت و لذتم می کشانند، مجبور به حرف زدن و نوشتنم نمی کنند چرا که برای وصل شدن مان به چیز دیگری نیاز داشتیم. اما من از آدم های اطراف شان و آن همه وراجی های مان چیز چندانی به یاد نمی آورم، دلتنگ شان نمی شوم. این احساساتی ست که امروز عصر با آن درگیر بودم.
* عبارت دیوار زبان از رومن گاری/ خداحافظ گری کوپر