یادم هست بعد از آن حادثه ی لعنتی و بعد از این که از بیهوشی یک ماهه برخاسته بودی،می گفتی خوابم خوب نیست.مهمانم که بودی با آن حیای ذاتی ات و قبل از خواب گفتی پیاله ای خوابیدنم را راحت تر می کند،برایت ریختم و خوابیدیم... .چه می دانستم که آن آخرین فرصیت همپیالگی بود؟چه می دانستم باید عادت ننوشیدن آخر شب را کناری می گذاشتم؟آه از اولین پیاله ای که بعد از خواب ابدیت بنوشم... آه از این همه ابر که در دلم می گریند.
همراه تو می گویم ... آه از این همه ابر
ممنون!