چند روزیست صبح ها بی خوابم. برای من که تا بوده شب ها خودم را آرام تر و آزادتر دیده ام، ساعات گرگ و میش صبح ساعات فشار و مچاله گی ست. راستش را بخواهید من لحظه های شیرین آن اتاقک های دنج کودکی را که شب های برفی زمستان با برادرهایم از لحاف و تشک درست می کردیم و طوری زیر آنها می خزیدیم که انگار توپ و خمپاره های روز هم در آن کارگر نبودند، امن ترین ساعات زندگیم می بینم. نمی دانم آمارها چه می گویند ولی معلوم است که متجاوز کارش را روزها بهتر و بی نقص تر انجام می دهد، در ساعاتی که می بیند و بهتر نشانه می رود، در ساعت شلوغ، هنگام رفت و آمد آدم ها.
ترجیح می دهم پشتم از تماس سینه های نرم و سفید ماه گرم باشد نه دست سمج و پر زور خورشید که به اجتماع می راندم.
عالی