- جاده ی پاوه - نوسود، جاده ای پر پیچ و خم است. هر پیچ و خم داستانی دارد. داستان هایی مخصوص به خودش(خود هر پیچ و خم) و همینطور داستان هایی که آدم ها مخصوص به خودشان بر آب و سنگ آنجا نوشته اند. داستان هایی که سهم باد شده اند و امروز کسی آنها را نمی خواند و بلد نیست که بخواند. اینجا هم مثل هر چیز "محلی" دیگر این روزها به گند کشیده شده است. گند ِ حضور آدم های پلاستیکی که بخشی از وجودشان را بر آب و سنگ اینجا جا می گذارند و می روند. می روند دنبال از سر گرفتن له شدن شان زیر بار معامله گری، حاجی و دکتر و مهندس گفتن ها، آگهی های تبلیغاتی و فرکانس های جدید ماهواره ای، غرزدن و عقده گشائی رئیس ها، پیگیری ثبت نام یارانه ها و گذاشتن پست ها و استاتوس های نوروزی. آدم های "یکبار مصرف" زده با تومورهای برآمده از مواد نگهدارنده. این چیزهای "محلی" هم قربانی بی گناه و تقصیر ِ تخدیر وجدان های معذب و جان های فرسوده ی در حال عبور از مدرنیته اند.
- شهر خسته و بی هویت و بی محتوا دربه در به دنبال صفا و صداقت از دست رفته اش سر به دشت و بیابان گذاشته است. (البته این خود جستجویی صادقانه نیست چرا که هرگز سود و صلاحش در رسیدن به نتیجه نیست). او نمی داند که اگر می خواهد جایی "محلی" بماند باید از رفتن به آنجا سر باز زند و روزی که پای پول و آدم هایش به هر بوم و محل برسد کارش تمام است و روند جهانی شدن و الحاق خاک و آدم هایش به Globalization شروع شده است. چیزی که از آن فرار کرده بود به این ترتیب از او جلو می زند و از "محلی" بودن هم تنها دوز و کلکش به مشتری ها می ماسد.
- رها سوار ماشین که می شود خوابش می آید. اما با این همه پیچ و خم و تاب خوردنش مگر می تواند بخوابد؟ می گوید سعدی اذیتم می کنی، پرواز کن. من هم دلم پرواز می خواهد دخترم، ولی مثل تو پر پرواز ندارم!
من برای همین می گویم به طبیعت رفتن ممکن نیست چون ما به هر جا می رویم دیگر آنجا طبیعت نیست می شود خانه ی ما خود ما ، بعد می گویند شهر ما خانه ی ما انگار که خانه ی ما کجاست
شاید بهتر بود می گفتیم : طبیعت خانه ی شما نیست مواظب غرایز خویش باشید
عالی بود رفیق! با خاک یکسانش کردی. "شهر ما خانه ی ما" را می گویم.